پیام سپاهان
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و هشتم
سه شنبه 4 خرداد 1400 - 03:35:08
پیام سپاهان - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت سی و هشتم:
صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار شدم بعد از ماه ها توی اطاق خوابیده بودم ، امشب مادرم تنها خوابیده . چه فرق می کند مدتی است که اطاق ، برای خواب او اختصاص پیدا کرده بود ، محبوبه در کنارم مثل بچه معصومی در خواب عمیقی نفس می کشید ، مدتی توی صورتش نگاه کردم ، کوچک بود ، لااقل پنجذسال از من کوچکتر بود و من نمی خواستم اینقدر تفاوت سنی داشته باشیم . مدتی نگاهش کردم ، گرسنه ام بود بیست و چهار ساعت بود که چیز درست و حسابی از گلویم پائین نرفته بود آرام بلند شدم ، آمدم بیرون ، هوا گرگ و میش بود و سرد هم بود چراغ بادی را روشن کردم رفتم توی مطبخ ، دایه خانم لااقل نخواسته بود ظرفها را خیس بکند که تا صبح خشک نشوند ، بهر طریقی بود ظرفها را شستم ، سماور را روشن کردم ، مدتی دنبال کلید در گشتم که بروم نان بخرم ، پیدا نکردم
انگاری دایه خانم با خودش برده بود یک تکه سنگ پیدا کردم گذاشتم لای در و رفتم دنبال نان ، نان را که خریدم فکر کردم که اصولا نباید پنیر هم داشته باشیم ، رفتم پنیر هم خریدم هنوز دکان ها را نمی شناسم با کسبه آشنائی ندارم بدین جهت یه خرده دیر کردم . برگشتم ، محبوبه هنوز خوابیده بود . سماور می جوشید چائی دم کردم سفره را باز کردم و نان گرم را تویش پیچیدم ، جای استکان و بشقاب و قندان را کورمال کورمال پیدا کردم . همه جای خانه را گشتم ، تازه می فهمیدم چی به چیه ، خدا را شکر من هم صاحب خانه شدم و این از برکت سر محبوب بود هر چند که هر دختر دیگری را هم که میگرفتم به رسم معمول جهیزیه می آورد منتها کم و زیاد داشت مثل اینکه همه چیز داریم الهی شکر.
ایکاش مادرم حالا پهلوی سماور نشسته بود ومثل هر روز برای هر دوتای ما چایی میریخت دیگه چه کم داشتم؟ هیچی دلم از گرسنگی مالش می رفت خواستم یک چایی برا خودم بریزم بخورم دلم نیامد نه روز اول بدون محبوب چایی نمی خورم.
مدتی جلوی پنجره نشستم به حیاط یک وجبی نگاه کردم باغچه ای هم داشت منتها خالی اگر محبوبه مثل مادر ذوق اش را داشته باشد می توانیم سبزی خوردن تازه داشته باشیم حالا ببینیم چه می شود. دلم بدجوری مالش می رفت یک لقمه سنگگ برداشتم خوشمزه بود خیلی خوشمزه مثل اینکه توی این محله نان را بهتر از محله ما می پزند این خودش خیلی نعمت است آفتاب روی باغچه پهن شد , روی حوض تابید آب حوض کثیف بود باید عوض کنیم باید بپرسیم نوبت آب این محله چه تاریخی است.
یواشکی در اطاق کوچک را باز کردم محبوبه باز هم خواب بود خدایا این دختر چقدر می خوابد, دلم نیامد بیدارش کنم دوباره رفتم توی اطاق بزرگ جلوی پنجره نشستم, خدایا شکر همه چیز به سلامتی تمام شد خدا رو شکر هر دو زنده ایم چه کاری می خواستم بکنم؟ شیطان بدجوری در جلدم رفته بود ولی نه اگر سرم کلاه رفته بود حالا حتما در این اطاق خون موج میزد تصمیم گرفته بودم رگ گردن محبوبه را ببرم و رگ دست خودم را آنقدر خون می رفت که راحت می شدم.
حوصله ام سر رفت بلند شدم دوباره در اطاق کوچک را باز کردم بیدار بود.
بلند نمی شوی تنبل خانوم؟
خندید: وای آنقدر گرسنه هستم که نگو.
می دانم سماور روشن است ناشتایی آماده است.
وای من می خواستم بلند شوم...
این چرا همه جملاتش را با وای شروع می کند؟ نفهمیدم...
نمی خواهد شما بلند شوید خانم ناز نازی من سماور را آماده کرده ام نان تازه برایت خریده ام ظرف ها را هم شسته ام.
گویا خجالت کشید با تعجب وشرمندگی گفت:
ظرف ها را؟ خدا مرگم بدهد!
خدا نکند.
با نگاهش باز مرا اسیر کرد طلبید و در آغوشم دو ساعتی نازید.
 نزدیکی های ظهر برای خوردن ناشتائی از آن اتاق کوچک بیرون آمدیم سماور از جوش افتاده بود چایی ریختم یکی را جلوی او گذاشتم یکی را جلوی خودم یک تکه نان سنگگ برداشت کمی پنیر تا خواست ببرد جلوی دهانش یکدفعه گفت:
رحیم این که بوی نا می دهد.
خندیدم بده ببینم پنیر را بو کردم بوی پنیر می داد، پنیر به این خوبی! خودم صبح خریدم کجایش بوی نا می دهد؟ بخور ناز نکن.
خندید گفت: کاش یکیم پنیر از خانه آقا جانم آورده بودیم.
بدم آمد، اول بسم الله شروع شد گفتم: پنیر پنیر است چه فرقی میکند؟ 
نمی دانم شاید هم حق داشت این ها نسبت به خوراکی خیلی حساسیت داشتند ولی ما نه, هرچه نرم تر از سنگ بود می خوردیم و خدا رو شکر می کردیم.
صبحانه را خوردیم دوباره رفت روی رختخواب دراز کشید و من استکان و نعلبکی و قوری را بردم شستم سماور را جمع کردم سری به دیگ غذای دیشب زدم غذا بود می شد هم ناهار گرم کرد و هم شام.
ظرف هایی را که شسته بودم با دستمال خشک کردم و سینی ناهار را مرتب کردم و رفتم توی اطاق پهلویش چشمانش خواب الود بود خمار شده بود و این حالت آتش به جان من می زد...
سه چهار روز وضع به همین منوال گذشت همه کارها را من می کردم خرید می کردم می آوردم سبزی را پاک می کردم می شستم خرد می کردم گوشت را تکه می کردم محبوبه قرمه سبزی درست می کرد می آورد گاهی شور بود گاهی بی نمک.
ولی خب همه اینها پیش می آید دخترها یک مدت غذا خراب می کنند تا بلاخره یاد می گیرند اینهم مثل بقیه کم کم راه می افتد.
اما مهمترین مشکل من این بود که چه جوری تنهایش بگذارم و دنبال کارم بروم هر چه منتظر شدم که خودش پیشنهاد بکند که بروم مادرم را بیاورم بعد بروم سر کارم حرفی در این مورد نزد تا اینکه یک روز خودش گفت:
رحیم جان سر کار نمی روی؟
بیرونم می کنی؟
وای نه به خدا ولی دکانت چه می شود؟
اول باید کمی وسیله بخرم ابزار کار ندارم ولی انشالله جور می شود.
نخواستم بگویم این مشکل بعدی است مشکل اصلی تنها ماندن تو است اما وقتی دیدم خودش جویا شد فهمیدم که خودش را آماده کرده که در خانه تنها بماند پس مشکل دوم را مطرح کردم بسرعت بلند شد رفت توی اطاق کوچک خش وخشی بگوشم رسید برگشت.
بیا این پنجاه و چهار تومان بگیر آقا جانم داده بودند کارت راه می افتد؟
روز خواستگاری آقا جانش گفته بود ماهی سی تومان می دهد برا کمک خرج مان ولی مثل اینکه آن را هم مثل کلید در خانه مصلحت ندیده بود به من بدهد داده بود به دخترش, گفتم:
راه می افتد ولی پول باشد برای خودت آقا جانت برای تو داده.
گفت: من و تو نداریم انشالله کارت که روبراه شد دو برابر پس می دهی..
خنده ام گرفت, پس این قرض است نه کمک خرج من هر چه می گیرم دو برابرش را باید بعدا" پس بدهم.
پول را به طرفش هل دادم دوباره کشید جلوی من, دوباره هل دادم طرف خودش عاقبت پول را برداشت و گفت: اگر قبول نکنی میریزم توی اجاق.
می دانستم یک دنده و لجباز است مگر به خاطر همین صفت اش حالا اینجا جلوی من ننشسته است؟
گفتم: من از تو لجباز تر ندیدم دختر و پول را که به طرفم هل داده بود برداشتم, دست های کوچکش را فشار دادم و انگشتانش را بوسیدم..
این دختر کوچک به اندازه یک زن جا افتاده عقل داشت راست می گفت من و تو تا دیشب ها بود آن روز صبح من و تو نداریم ما شده ایم.
واقعا یا پول کمک خرج خیلی خوبی بود در حقیقت حقوق یکماه من بود که اوستا می داد مقداری اره و دنده و میخ وچکش وسمباده خریدم منتها مشکل کار فقط این ها نبود مساله مهم این بود که هنوز در محل شناس نبودم طول می کشید تا به من مراجعه کنند اما دست روی دست هم نگذاشتم به چند نجار سابقه دار مراجعه کردم و گفتم که می توانم روز مزدی برایشان کار کنم مخصوصا که خدا را شکر کار هم فراوان بود دولت دستور جدید داده بود دکان ها را مرمت کنند در پنجره ها را تعمییر کنند خلاصه لقمه نانی در می آمد.
یک روز وقتی از سرکار خسته وخراب رفته بودم خانه محبوبه پکر بود حق داشت طفل معصوم از صبح تا غروب تنهای تنها توی خانه مسلما "دلتنگ می شد هر چند که نصف بیشتر روز را می خوابید و شبها من بیچاره خسته وخراب بودم ماشاالله او مثل گل میشکفت وعشقش را می کرد.
بعد از شام پرسید:
رحیم فکر نظام نیستی؟
تعجب کردم این دختر هیچ متوجه نیست که من نظام بروم این شب ها را هم باید تنها بماند چه دارد می پرسد؟ با تعجب پرسیدم فکر نظام؟ اره نمی خواهی توی نظام بروی مگر نمی خواستی صاحب منصب شوی؟
چاره نداشتم مجبور بودم دل خوش کنکی بهش بدهم گفتم: چرا..چرا...البته ولی اول باید به این دکان سر وسامان بدهم خیالم از جانب اش آسوده شود بعد یک نفر را می گیرم که جای من آنجا بایستد....آره شاگرد می گیرم یک شاگرد نجار البته اگر عاشق پیشه از آب در نیاد؟ و خود می روم نظام خوشش امد خندید من هم خندیدم و مثل گربه ای ملوس خزید بغلم...
راه و چاه خانه داری را بلد نبود کارکردن بلد نبود بدتر از همه خرید کردن بلد نبود از رفتن به دکان بقال و قصاب و نانوا عار داشت از روز اول من صبح ها از خواب بیدار می شدم نان می خریدم سماور را روشن می کردم ظرفها را می شستم اون فقط رخت خواب مان را جمع می کرد توقع داشت کلفت بگیرم نوکر بگیرم اما از کجا؟ مگر نمی دانست که من شاگرد نجار بودم که عاشقم شد بنظر او زندگی آواز قمر شعر حافظ و داستان لیلی و مجنون بود یا همان دورانی که برایم گل می آورد نامه می نوشت عاشقانه نگاهم می کرد و دزدانه پیامم می داد اما چهره ی واقعی زندگی همین بود
عرق ریختن نان دراوردن جان کندن از صبح تا غروب کار کردن فقط به امید لحظه ای در شبانگاهان آسودن و در کنار هم بودن.
اما دلم برایش می سوخت وقتی در مطبخ گود افتاده ی تاریک غذا می پخت احساس می کردم که انجا جای او نیست من هم می فهمیدم که جایگاه او در آن خانه ی برزگ و با آن همه برو بیا بود اما چکنم بزور که به اینجا نیاوردمش تازه این خانه را هم پدر مهربانش خریده بود اگر دخترش را می خواست بی پول که نبود می توانست جای بهتری بخرد چه می دانم شاید آن بیچاره هم خبر نداشت تار زن تریاکی سر همه ی مان کلاه گذاشت.
- محبوب تو مثل مرواریدی هستی که توی زغال دانی افتاده است .
نگاهم می کرد نه می خندید و نه حرفی می زد می فهمیدم که توی دلش غوغائی برپاست.
_ اصلا ناهار درست نکن حاضری می خوریم حیف از این دست هایت است نمی خواهم خراب بشوند .
هرکاری که من بلد بودم می کردم تابحال یک بار نگذاشته ام ظرف بشوید اما چه بکنم که متاسفانه غذا پختن بلد نبودم روزهای اول از هیچ چیز گله نمی کرد هر وقت هم من گله ای از سروصدا می کردم می خندید و انگشتش را روی لبهای من می گذاشت که هیس! گله نکن وقتی با هم هستیم چه گله ای؟
اما تازگی حوصله اش سر رفته بهانه ی سر و صدای بچه های توی کوچه را می گیرد وای اینها پدر و مادر ندارند؟ این ها چرا همیشه توی کوچه بازی می کنند خانه ندارند؟ می گفتم محبوبه جان پسر بچه اند پسر بچه ها معمولا توی کوچه با هم بازی می کنند تو توی خانه ی تان پسر بچه نداشتید نمی دانی چه می کنند پسر بچه ها از دیوار راست بالا می روند ناراحت می شد اشک توی چشماش جمع می شد و می گفت: حیف نماندم که شیطنت منوچهر را شاهد باشم داداش کوپولویم حتما حالا می نشیند داداش کوچولویم شاید هوای منو کرده.
نمی توانستم بگویم خب برو برو ببین پدرش لحظه ی آخر اتمام حجت کرده بود که: تا روزی که زن این جوان هستی نه اسم مرا می بری نه قدم به این خانه می گذاری .
از وقتی که این را فهمیده ام دیگر حواسم جمع است که حرفی نزنم بیاد خانه و خانواده اش بیفتد اما هیچ سر در نمی آورم آخه چه جوری از دخترشان دل کنده اند آیا دلشان هوای این طفل معصوم را نمی کند؟
اما مقایسه ی اینجا و آنجا چیزی نبود که یک روزمان خالی از آن باشد خودش یاد می آورد از هر بهانه ای برای این کار استفاده می کرد صدای آب حوضی یا لبو فروش یا کهنه خر و کهنه فروش او را بیاد سکوت و آرامش خانه شان می انداخت صدای جیخ و داد بچه ها و گفتگوی عابرین توی کوچه یادش می آورد که فاصله ی ساختمان آنها تا کوچه آنقدر زیاد بود که هیچ صدائی تو خانه ی شان نفوذ نمی کرد.
بالاخره نوبت آب محله رسید هر چند گه آنروز اتفاقا مقداری الوار خریده و خودم به دکانم حمل کرده بودم و حسابی خسته بودم تا پاسی از شب گذشته برای آب انداختن به آب انبار و حوض مان با میر آب محل بگو مگو داشتم چون ما تازه به این محل آمده ایم زیاد پاپی من نبود و می خواست که از وقت ما بزند و به همسایه های دیگر اضافه کند بالاخره به هر جان کندنی بود هم حوض را تمیز کردم و آب انداختم هم آب انبار را پر کردم یخ کرده و خسته به هوای یک چای گرم آمدم توی اطاق.
_ اوه....هوا دارد سرد می شود- .
محبوبه توی رختخواب لحاف را تا زیر گلو بالا کشیده بود.
_ چه قدر برو بیا و سر صدا بود مگر چه کار می کردید؟
هو خانممو باش پدر من در آمده حال بجای خسته نباشید ببین چه می پرسد.
گفتم:
_ به چه سرو صدائی خانم جان تو چقدر از مرحله پرت هستی ....
دیدم اخم کرد فهمیدم که حالا باید قهر کند و من حوصله ی قهر کردنش را نداشتم ادامه دادم:
_ این محله که خیلی خوب است جانم باید محله ی ما را می دیدی !
متوجه شده بودم که وقتی از بدبختی های خودم می گفتم برعکس سابق مثل اینکه خوشش می آمد ارضا می شد و یا چه می دانم شاید هم از این که مرا از آن بدبختی به این خوشبختی رسانده شاد می شد.
مشکلی که دامن گیرمان شده بود این بود که محبوبه عادت داشت توی خانه حمام برود و اینجا حمام نداشتیم درست است که تقصیر من بود که خانه ای در خور او نداشتم اما من بود و نبودم را قبلا اعلان کرده بود همه ی شان می دانستند که آه در بساط ندارم اما پدرش که می دانست دخترش در چه خانه ای بزرگ شده و احتیاجاتش چیه چرا به تارزن دستور نداد که خانه ای بخرد که حمام داشته باشد؟ البته من هیچ مشکلی نداشتم همیشه قبل از اینکه محبوبه از خواب بلند شود می رفتم حمام و وقتی برمی گشتم طوری کج کج از جلوی پنجره رد می شدم که مرا نبیند چون
می گفت دوست ندارد مرا بقچه به بغل د راه برگشت از حمام ببیند من او را به یاد حاج علی که آشپزشان بود می انداختم من هم سعی می کردم در تاریکی صبح بروم و زود برگردم که محبوبه بیدار نشده باشد.
از بچگی مادر یادم داده بود هرگز لباسهای زیرم را جز خودم کسی نه می بیند و نه می شوید و با همان عادت دوران عذبی باز هم توی حمام لباسهای زیرم را می شویم و همراه حوله و لنگ ام آویزان میکنم که خشک شود اما بقیه لباس ها را همیشه مادر می شست.
از روزی که به این خانه آمده ایم هر چه لباس چرک و کثیف داریم گوشه ی صندوق خانه اطاق روبروئی بغل در حیاط تلنبار شده بود البته من انتظار ندارم خود محبوبه با آن دست های مرمرش بنشیند لباس بشوید اما اصلا سراغ مادر مرا هم نمی گیرد والا اگر مادرم بیاید حتما خودش لباسها را می شوید و همه ی کارها را هم می کند.
البته کسی که از پدر و مادری به دنیا آمده که تا به امروز دلشان برایش تنگ نشده و نخواسته اند دخترشان را ببینند نباید انتظار داشته باشم که حال مرا درک کند من برای مادرم می مبرم از روز عروسی مان تا به امروز هر روز یکبار به خانه یمان می روم و به مادرم سر می زنم اگر چیزی لازم دارد کاری دارد انجام می دهم پول می دهم بالاخره اون هم جز من در این دنیا کسی را ندارد.
_ رحیم کی بیایم خانه ی تان؟
_ می خواستم ببینم کی به یاد تو می افتد نباید یک روز دعوتت کند؟ و یا لااقل احوالی از تو بگیرد؟
_ بچه است رحیم آداب دان نیست بگذار خودم بیایم .
_ نه مادر سبک می شوی صبر کن نا سلامتی تو مادر شوهرش هستی .
یکروز آمدم دیدم دایه خانم آمده و بیچاره نشسته تمام رخت چرک هایمان را می شوید.
_ سلام دایه خانم خدا قوت ببخشید که زحمت می کشید- .
دایه خانم هم زیاد با من صمیمی نبود توی این خانه احساس می کرد مادر زن من اون است.
_ نه چه زحمتی لباس دخترم است .
دلم هری ریخت نکند لباس های مرا جدا کرده و نمی شوید؟رفتم توی اطاق محبوبه پهلوی دایه خانم نشسته بود و داشتند صحبت می کردند از پشت پنجره نگاه می کردم که ببینم آیا لباس های مرا جدا کرده اند یا نه خیلی پکر بودم
برای خودم تصمیم گرفتم اگر جدا کرده باشند لباس هایم را بردارم ببرم بدهم مادرم بشوید همیشه اختلافات بزرگ از این مسائل کوچک شروع می شود البته جدا گذاشتن لباس من زیاد هم مساله کوچکی نبود.
توش طشت و زیر مشت و مال دایه خانم نمی توانستم تشخیص بدهم که لباس ها من کدام است کف اطاق دراز کشیدم و سرم را بلند کردم و از پنجره مواظب بودم
واخ واخ چند بار شست چند بار کف اش را گرفت چند بار آب کشید چلاند و بعد محبوب یکی یکی رخت ها را تکان داد و روی طناب که آویزان کرد نفس راحتی کشیدم. این اولین و آخرین باری بود که دایه خانم رخت شست بعد از آن هر پانزده روز زنی محترم نام می امد و رخت ها را می شست و یه خرده کار بار هم می کرد و می رفت.
بالاخره یک ماه گذشت.
صبح وقتی به دیدن مادرم رفتم حالش زیاد خوب نبود.
_ چیه مادر؟
_ رحیم هوا سرد شده فکر میکنم سرما خورده ام .
_ خب مواظب خودت باش نفت داری؟
_ آره چلیک تا نصفه پر است .
_ مواظب باش مادر مریض بشوی کارمان زار است من نمی دانم چه باید بکنم .
_ نگران نباش خدا بزرگ است .
ظهر وقتی به خانه برگشتم مادر خانه ی ما بود خیلی تعجب کردم چرا به من نگفت که می خواهد بیاید پیش ما؟ اصلا صبح حالش خوب نبود موضوع چیه؟
از طعم غذا فهمیدم که دست پخت مادر است پس خیلی وقت است که آمده با دقت دور و بر اتاق را نگاه کردم تمیز و مرتب بود پس مادر کار هم کرده خدارا شکر کردم ولی برخورد اولیه شان را حیف نبودم که ببینم اما از حق نباید گذشت رفتار محبوبه خیلی محترمانه بود همانطوری که انتظار داشتم بالاخره درست است که عاشق بی قرارش بودم اما مادر روح و جانم بود همه جور توهین بخودم را می پذیرفتم اما بی احترامی نسبت به مادر برایم خیلی گران بود.
بعد از چای عصر مادرم چادر به سر افکند که برود محبوبه می خواست همراه من تا نزدکی در کوچه بدرقه اش کند
اما مادر تعارف کرد نگذاشت بیاید محبوبه اصرار کرد اما مادرم گفت:
_ نه محبوبه جان جان آقاجانت نیا من ناراحت می شوم .
فکر میکنم از اینکه هیچکدام مان اصرار نکردیم شب بماند دلگیر شد محبوبه برگشت همراه مادر تا وسط حیاط رفتیم که سوال کردم.
_ مادر موضوع چیه؟صبح نگفتی که می آیی؟
_ والله رحیم بنا نداشتن بیایم دیدی که اصلا حالم خوب نبود.
_ خب؟
_ میدانم ناراحت می شی اما چه بکنم عقل من هم قد نمی دهد که چه بکنم .
_ موضوع چیه؟
_ چه بکنم؟چه جوری بگم می ترسم غصه بخوری .
_ چی شده بگو چه غصه ای؟دیگه هیچ غصه ای حریف رحیم نیست .
_ خدا را شکر الهی همیشه شاد باشی .
_ بابا بگو دلمان رفت .
موضوع معصومه خانم است 
دلم فرو ریخت
چی شده مریض است؟ با ناصر خان دعواشون شده چه خبره؟
نه رحیم این خبرهای نیست آمد دنبال گوشواره هایش
چی
آره گوشواره هایش
مثل اینکه سنگی به بزرگی حوض بر سرم کوبیدند خدایا چه جوری پولش را بدهم آخه مگه قرار نبود قسطی بدهم
گفت توقیت نکن یعنی چه یعنی هر وقت داری بده نداری صبر می کنم این بود معنی صبر
نگفتی مهلت بده
گفتم اما گفت موضوعی پیش آمده که نمی تواند بگوید
یعنی چی پیش آمده ناصر خان دعوایش کرده یا میخواد نقدی بفروشد خیلی بد شد مادر هیچ اینجایش را فکر نکرده بودم آخه چرا
والله رحیم مثل اینکه طلا گران شده با قیمتی که با هم طی کردید خیلی توفیر دارد رویش نمی شود بگوید که بیشتر بدهید لج کرده می گوید خود گوشواره را می خوام من آنروز گفتم کارمزد را کم نمی کنم اما قسطی می دهم قبول کرد
نمی دانم دلم مثل سیر و سرکه از صبح دارد می جوشد من هم عقلم بجایی نمی رسد
آخه چه جوری جور بکنم چه خاکی به سرم بریزم چه جوری می شود به این دختر بیچاره گفت گوشواره ها را بده
مادر از کوره در رفت
وا مثل اینکه چه گلی تو سر تو زدند افاده ها طبق طبق آن همه آدم یک چوب کبریت به تو ندادند پولشان از پارو بالا می رود منتها گدا صفت هستند مثل اینکه چه کرده اند باز من را بگو یادگار شوهرم دادم به زنت
صدایت را بیاور پایین می شنود
بشنود یک الف بچه است مثل اینکه ملکه مملکت است دختر بچه بی عقلی است که همه را گرفتار کرده
مادر، زن من است احترام خودت را نگه دار بی عقل است یا با عقل است دیگر تمام شده عروس تو هست زن من است اصلا تقصیر خودت است اگر آن شب شیرم نکرده بودی من غلط می کردم گوشواره می خریدم
مادر بشدت عصبانی شد بسرعت بطرف در کوچه رفت خارج شد و در را محکم پشت سرش بهم زد
وسط حیاط خشکم زد نمی دانستم چه بکنم بدوم دنبال مادرم بروم پیش ناصر خان دست بدامان انیس خانم بشوم
خدایا این چه سرنوشتی است که من دارم هر دم غمی آید بمبارک بادم محبوبه از پشت پنجره نگاهم می کرد بزور قدم برداشتم واقعا پایم جلو نمی رفت ای کاش همان لحظه زمین دهن باز می کرد و مرا می بلعید و این مساله خاتمه پیدا می کرد آهسته آهسته از پله ها بالا رفتم وارد اطاق شدم
چه شده رحیم
هیچ مگر قرار بود چیزی بشود
نه ولی مثل اینکه با مادرت جر و بحث داشتید
بزور لبخند بی رنگی به لب آوردم
نه داشتیم خداحافظی می کردیم
خندید و گفت این رسم خداحافظی است
حق با او بود این نه رسم خداحافظی بود نه من عادت به این درشت گویی داشتم
ملتمسانه گفتم ولم کن محبوبه تو دیگر دست از سرم بردار 
ادامه دارد....
قسمت قبل:

پیام سپاهان


داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و هفتم
1400/03/02 - 22:15

http://www.sepahannews.ir/fa/News/277623/داستان-شب--«شب-سراب»_-قسمت-سی-و-هشتم
بستن   چاپ