پیام سپاهان
داستانک/ افیون؛ با سرعت به طرف خانه سید دوید
جمعه 17 ارديبهشت 1400 - 11:56:44
پیام سپاهان - اعتماد /رضا تازه 12 سالش شده بود که از پیچ کوچه گذشت و وارد کوچه‌ای پهن‌تر شد. هوا داشت تاریک می‌شد اما گرما هنوز کاری بود. اواسط کوچه درِ چوبی کهنه و سبز رنگی را زد. کسی جواب نداد. دوباره در زد. پیرمردی بلندقد و خمیده با شال چروکیده‌ای دور گردن که با آن چربی دور دهان را پاک می‌کرد، در را باز کرد و از لایش گفت:«ها، چیه پسرم، چی می‌خوای؟»
رضا گفت:«سلام سید، پسر آق‌بالام.»
اسکناسی تا شده را به دستش داد. آقا در را بیشتر باز کرد و سر بیرون آورد و دو طرف کوچه را پایید و گفت:«بیا تو ببم، بیا تو.»
مدام خودش را می‌خاراند و به نوک زبان با دندان‌های لق مصنوعی‌اش بازی می‌کرد. رضا وارد خانه شد. خانواده سید روی قالی دور سفره نشسته بودند و آبگوشت می‌خوردند. پسر سید تا رضا را دید با دهان پر از غذا نیشش باز شد، بعد سرش را انداخت پایین و تندتند مشغول لنباندن تلیت شد. سید در پستوی تاریک خانه غیبش زده بود. رضا در انتظار ایستاد و با ناخن چرک‌های زیر ناخن‌های دیگر را درمی‌آورد و زیرچشمی به خانواده آقا نگاه می‌کرد.
رضا داشت پا به 18 سالگی می‌گذاشت که سید از سیاهی پستو بیرون آمد و یک لولِ نایلون‌پیچ را با دقت در جیب پشتی شلوار او جا کرد و گفت: «جخدی برو خونه و به حرفِ اون یاروی توی کوچه هم اصلا گوش نکن.»
رضا دوباره نگاهی به همکلاسی‌اش انداخت و از خانه بیرون زد.
هنوز چند قدمی برنداشته بود که جوان سیاه‌پوشی که پای دیوار کاهگلی روبه‌روی خانه آقا چمبا‌تمه نشسته بود به او اشاره کرد و با صدایی ضعیف گفت:«ببین داداش نترس، بیا جلو کاریت ندارم. منم یه روزی مثل تو سرباز بودم. مردونگی کن و یه ذره ازش بکن و بده به من.»
رضا از ترس جم نمی‌خورد، یادِ حرف سید بود. خواست فرار کند که جوان از پشت اُورکتش را گرفت و گفت:«کجا ؟»
رضا تقلا کرد از چنگش در برود. نتوانست. بالاخره با زدنِ لگدی با پوتین به ساق پای او خودش را خلاص کرد.
بعد از دو سال سربازی از درِ نگهبانی پادگان گذشت و یک ‌نفس به طرف خانه دوید. در تمام راه خانه، ماشین‌ها پشت ‌سر ماشین تزیین شده عروس و داماد بوق می‌زدند و سرنشین‌هایش دست می‌زدند و هلهله می‌کردند. رضا در صندلی عقب کنار عروسش نشسته بود و نُقل‌های سفیدِ ریخته روی موهایش را می‌چید و به دهان می‌گذاشت. 
 غلامرضا 12 سالش بود که پدرش رضا به خانه رسید و وارد حیاط شد. دست در جیب پشتی شلوارش کرد تا لول را دربیاورد و به پدرش بدهد اما جیبش خالی بود. دست در جیب دیگر کرد، آن هم خالی بود. خواست قضیه را به پدرش بگوید اما آق‌بالا، ردا بر دوش و عرقچین بر سر از پای منقل به یک جست بلند شد و امانش نداد. با پس‌گردنی و لگدی به ماتحتش گفت:«تا پیداش نکردی خونه نمی‌آی تخم‌سگِ بی‌دست و ‌پا.»
غلامرضا با سرعت به طرف خانه سید دوید. در ابتدای کوچه نفسی تازه کرد و با احتیاط خودش را به خانه او رساند. جوان همان جای قبلی به دیوار تکیه داده بود. تا چشمش به او افتاد، بُراق شد و گفت:«ها، چیه، چی می‌خوای؟»
غلامرضا گفت:«هیچی» و پشت درِ خانه سید ایستاد. جوان زل زل نگاه می‌کرد. در باز شد، مرد کوچک‌اندام پیری که کتِ گشادی پوشیده بود از خانه بیرون آمد و جوان تندی به دنبالش راه افتاد. غلامرضا زانو به زمین زد و کورمال کورمال بر خاک کوچه دست کشید. ترسیده بود و مدام اطراف را می‌پایید. سایه‌ای نزدیک شد. غلامرضا سعی کرد خودش را مشغول در زدن نشان دهد. سایه گذشت. غلامرضا دوباره مشغول شد. چیزی نگذشت که دستش به لول خورد. آن را محکم در مشت بسته‌اش بوسید. بلند شد، خاکدست‌ها و زانوهایش را تکاند و دوان دوان راهی خانه شد.
درِ خانه باز بود. رضا، ردا بر دوش و عرقچین بر سر مقابل منقل در طارمی به مخده‌ای تکیه داده بود. غلامرضا بدون اینکه به پدرش نگاه کند، لول را نزدیک او بر زمین پرت کرد و از خانه خارج شد و در را محکم پشت سرش بست.
ناصر قادری

http://www.sepahannews.ir/fa/News/271459/داستانک--افیون؛-با-سرعت-به-طرف-خانه-سید-دوید
بستن   چاپ