پیام سپاهان
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجم
جمعه 27 فروردين 1400 - 22:19:08
پیام سپاهان - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت پنجم:
چند روزی حرف های آقا سید محمدرضا، افکارم را مشغول و مغشوش کرده بود. زندگی حاجی آقای خودمان را با آن کیا و بیا، با آن خانه بزرگ و آن رفت و آمد ها، با آن سبد های سنگین که گاهی مجبور می شدم زمین بگذارم و خستگی در کنم، در ذهنم زیر و بالا می کردم. از وقتی که مادر پا به خانه آن ها گذاشته بود زندگی ما هم رنگ تازه ای یافته بود، خاله و عمو و زن دای و دختر عمو و فلان و بهمانشان مشتری مادرم شده بودند، این سید جوان چه می گفت که کار حاجی آقا هنر نیست. اگر هنر نیست پس این زندگی عالی از کجاست؟ رفاه خود و خانواده اش، آسایش بچه هایش، تازه کلی هم نانخور جانبی داشت. کدام حلبی ساز زندگی فرش فروش را دارد؟ چه فرمایش هایی آقا فرمودند. به قول آقا، مادر من هنری داشت زن حاجی آقا نداشت، مادر من از اینجا تا خانه آنها با پای پیاده می رود زن حاج آقا جز با درشکه جایی نمی رود، کو؟ پس کجاست آن قدر و منزلت که حضرت آقا سید فرمودند؟
پدر صلواتی بدجوری حواسم را پرت کرده بود، آن جوری که همیشه با میل و رغبت به سوی تیمچه می رفتم،‌ پایم دیگر جلو نمی رفت، کششی در خودم احساس نمی کردم، هرچند که گفته های او را قبول نکرده بودم اما چیزی در درونم شکسته بود که نمی دانستم چی بود. یک روز حاجی آقا کاغذی که رویش یک خط نوشته بود به من داد.
رحیم با خط درشت این را روی یک مقوا بنویس می خواهم بزنم بالای سرم.
کاسب حبیب خداست
فهمیدم که حرف های آقا سید، افکار این پیرمرد را هم به هم زده، حالا با کی درد و دل کرده بود که بهش اطمینان داده بودند که حضرت پیغمبر خودش فرموده کاسب حبیب خداست کاری هم که حاجی آقا و همه ساکنان آن تیمچه و جاهای مشابه می کردند جز کسب نام دیگری نداشت.
******************************
- رحیم بنویس یادت نره.
- نه مادر یادم می ماند.
- بگو چی باید بخری؟
- یک چارک حنا، نیم چارک گل بابونه، نصف گل بابونه زردچوبه، اندازه زردچوبه قهوه، همینقدر هم سماق
- یه خرده سماق بیشتر بخر چلوکبابی بزنیم.
هر دو خندیدیم.
چلوکباب ما عبارت بود از کته و پیاز و سماق که قاطی می کردیم ولی خیلی خوشمزه می شد، تابستانها که گوجه فرنگی و فلفل سبز هم ارزان بود، ضیافت مان حسابی شاهانه بود مادر گوجه فرنگی و فلفل ها را کباب می کرد و قاطی بقیه می خوردیم.
- تمام شد مادر؟
- ننه قربونت برود سفیدآب و سرخاب یادت نره،‌ وازلین هم بخر و ...
- چه خبره عروسی است؟
- آره قربان قد و بالایت برم انشاءالله یک روزی عروسی خودت باشد.- ننه ولمان کن اول صبحی
- بالاخره چی ؟
- بالاخره هیچی، مگر همه باید زن بگیرند؟
- معلومه پسرم، معلومه، من که همیشه زنده نیستم، تو همدم می خواهی، همسر می خواهی. هم زن می خواهی هم مادر که بعد از من مواظبت باشه غمخوارت باشد یار دلارامت باشد.
- ننه ترا خدا اول صبح برزخم نکن، آقا ما رفتیم.
- ببین رحیم همین امروز این ها را بخری ها.
- می خرم مادر، وقتی اثاث منزل حاجی آقا را می برم آن وسط ها میدانم کجا باید بروم، می خرم نگران نباش.
- برو بسلامت خدا به همراهت، پیرشی پسرم،‌مواظب خودت باش،‌کاری بکار هیچ کس نداشته باش،‌ قاطی هیچ دسته ای نشو، منه سنه نه.
کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم. مادر تازگی چیزهایی درست می کرد و با خودش خانه مردم می برد، البته از روزیکه آقاسید گفته بود مادر من هنرمند است من بیشتر در کارهایش کمکش می کردم. وازلین را می گذاشتیم زیر آفتاب نرم میشد سفیدآب را از پارچه نازک الک می کردیم روی وازلین حسابی قاطی می کردیم یه خرده گلاب هم می ریختیم، توی کاغذ مومی به اندازه یک قاشق می گذاشتیم می بستیم توی قوطی کبریت می گذاشتیم یک مقدار را هم با سرخاب قاطی می کردیم و بسته بندی می کردیم، زنها خیلی از این چیز ها خوششان آمده بود مادر می گفت از سفیدآب به سر و صورتشان می مالند و از سرخاب به گونه هایشان بوی گلاب هم می داد خوشبو می شدند.
گل بابونه را حسابی توی هاون من می کوبیدم و مادر از پارچه الک می کرد، زردچوبه را هم می کوبیدیم و الک می کردیم با حنا قاطی می کردیم نصف می کردیم توی نصفی قهوه الک می کردیم توی نصفی سماق. قهوه ای مال موهای سفید شده بود سماقی برای زن های جوانتر که گویا رنگ خوشی به موهایشان میداد.
دو سه روزی صدای هاون از خانه ما به گوش همسایه ها می رسید و ما با خنده و شوخی به همدیگر می گفتیم که ادویه می کوبید ...
- راستی مادر ادویه پلو چه جوریست؟
- چه می دانم رحیم، برای یک لقمه غذا این همه دنگ و فنگ لازم نیست، چلو کباب خودمان خوشمزه تر از همه غذا های عالم است.
با همین افکار سوی تیمچه رهسپار شدم،‌وسط راه رفت و آمد غریبی بود،‌ مثل این که خبرهایی شده بود، سکوت مرگ باری بر کوچه سایه افکنده بود، همه با عجله می رفتند اما هیچکس با هیچکس حرف نمیزد. معمولاً صبح ها من قبل از باز شدم دکان ها سر کارم می رفتم، امروز هم دکانی باز ندیدم و این از نظر من هیچ معنایی نداشت. اما هوا به نظرم سنگین بود، مثل هر روز سبک نبود یا من خودم حال خوشی نداشتم باز هم صبح اول وقت ننه ام پیله کرده بود که زن بگیرم آخه چگونه؟ ما که خودمان به زور سیلی صورتمان را سرخ می کردیم،‌زن بگیرم چه بکنم؟ یکی دیگر را هم بدبخت کنم؟ البته با بدبخت نبودیم،‌ اما خوشبخت هم نبودیم.
نه این که چون پول نداشتیم خوشبخت نبودیم نه، بی کس و کار بودیم،‌ پدر مرده بود مادر هم با مرگ پدر ترک شور و جوانی کرده بود،‌ در جوانی پیر شده بود،‌ به پای من نشسته بود،‌ به خاطر من تنهایی و بی شوهری را پذیرفته بود، بعد از مشدی جواد، کسان دیگری هم خواستارش بودند اما فقط یک کلمه می گفت:نه.
توی تیمچه فرش فروش ها حاجی آقا هایی بودند که بارها به من می گفتند رحیم اگر مادرت شکل خودت هست ما حاظریم و من با هر کدام که همچو حرفی زده بودند قطع سلام و علیک کرده بودم، مادرم می گفت: خدا یکی، یار یکی، دل یکی، دلدار یکی
یار خودش که در گور پوسیده بود و از مردانی که یارشان در خانه بود و بدنبال دیگری می رفتند با تمام وجود متنفر بود.
- رحیم هرگز، چه زنده باشم چه مرده نفرین ات می کنم اگر بر سر زنت هوو بیاوری. رحیم خیر نبینی اگر به زنب وفادار نمانی. رحیم جوانمرگ بشوی اگر بروی زن دیگری نگاه کنی، اگر زنده باشم عاقت می کنم و اگر مرده باشم روحم راحتت نمی گذارد.
- ننه جان قربون شکل و شمایلت کو اولی؟
- نه، هر وقت زن گرفتی.
- کی زن می گیرد؟
- همه دختر و پسر ها اولش ناز می کنند.
- مادر کار دیگه ای نداری؟ ادویه ها آماده است؟
و همیشه با همچون مفری سخن مادر را عوض می کردم.
مادر آنچه می گفت از صمیم دل بود، او بعد از مرگ پدرم، توی صورت مرد بیگانه ای نگاه نکرده بود. او با تمام وجود نسبت به پدر وفادار مانده بود. پدر جسمش در کنار او نبود اما روحش مدام همراه او بود و مادر با این تجربه، مطمئن بود که بعد از مرگش همراه من خواهد بود.
به بازار فرش فروش ها رسیدم تیمچه خودمان. در طول این همه سال هیچوقت در بزرگ تیمچه را بسته ندیده بودم دری شاید به طول چهار متر و به عرض سه متر، وقتی لنگه های در را باز می کردند به اندازه ای بزرگ بود که گاری به راحتی وسط آن رفت و آمد می کرد و امروز این در بسته بود.
حیران و سرگردان در کنار در ایستادم.
- چی شده؟
دور و برم را نگاه کردم کسی توی کوچه نبود. خسته بودم روی سکویی پهلوی در نشستم و منتظر ماندم، چقدر آنجا بودم نمی دانم فقط صدای سم چند تا اسب را که از سر کوچه رد می شدند شنیدم، بلند شدم دویدم اول کوچه، اسب سوار ها دور شده بودند. دوباره برگشتم سرجایم نشستم، پس چرا هیچ کس نمی آید؟ کو حسن؟ کو محسن؟ نقی سبیل چرا پیدایش نیست؟ حاجی آقا کو؟ حمال ها کجایند؟
دوباره بلند شدم رفتم سر کوچه،‌ آفتاب در آمده بود. زیر آفتاب چمپاتمه زدم، اضطرابی در دلم افتاده بود. اضطراب برای چه؟ من برای چه نگران بودم؟ من یک لاقبا.
ولی عادت چندین ساله ام به هم خورده بود، چندین سال بود که هر روز بی خیال آمده و بی خیال رفته بودم، تصور تعطیلی تیمچه را هرگز نکرده بودم، فکر می کردم تا زنده ام همین برنامه هر روز و هر روز بی وقفه انجام خواهد شد. امروز روز خرید حاجی آقا بود، امروز باید سبد سنگین را به کول می کشیدم، امروز مثلاً می خواستم برای مادرم خرید کنم.
نمی دانم چند ساعت آنجا نشسته بودم ولی از گرم شدن آفتاب فهمیدم که یا ظهر شده یا نزدیک ظهر است، خدایا هیچکس نیست که خبری به من بدهد؟ نمی دانستم برگردم خانه یا نه؟ می ترسیدم من از این ور بروم از آن طرف حاجی آقا سر برسد خیلی بدش می آمد که یک روز سرکار نروم.
یکدفعه دیدم عده زیادی دارند فرار می کنند و گروهی ژاندارم دنبالشان کرده اند. ترسیدم، قبل از آنکه آنها جلوی من برسند دویدم توی کوچه، خودم را زیر هشتی خانه ای پنهان کردم جمعیت می رفت و دنبالشان چند تن ژاندارم که اسلحه داشتند و گاهی صدای تیر هم به گوش می رسید. من هیچ از این چیز ها ندیده بودم، من اساساً هیچ اهل جنگ و دعوا نبودم، از جمعیت می ترسیدم از شلوغی فرار می کردم در طول تمام زندگیم با کسی گلاویز نشده بودم. نه دست بزن داشتم نه کتک خورده بودم. تنها آلت دفاعی من قهر بود، خیلی زود می رنجیدم و قهر می کردم با تلنگری می شکستم و با احساس توهینی اشکم سرازیر می شد. مادرم تاب دیدن اشکم را نداشت، از همان دوران کودکی ام و حالا که پسر جوانی بودم، هیچوقت.
بالاخره بی آنکه بفهمم چرا تیمچه باز نشد، چرا خاک مرده سر شهر پاشیده اند چرا سایر دکان ها هم تا صلوه ظهر بسته ماند و آنها چرا فرار می کردند و ژاندارم ها دنبال کی ها بودند سلانه سلانه به خانه برگشتم.
- خدا مرگم بده رحیم چه شده مریضی؟
- نه مادر، همه جا بسته است.
- چرا؟
- نفهمیدم.
- نپرسیدی هم؟
- نه، از کی بپرسم؟ آنهایی را که می شناختم ندیدم.
- خدا عمرت بده پسر، از یکی می پرسیدی، حالا آشنا نبود که نبود.
چادرش را انداخت سرش.
- تو باش من برم سر و گوشی آب بدهم.
نیمساعتی طول کشید تا در زد پریدم باز کردم.
- فهمیدی چه خبره؟
- می گویند جوان شاعری را توی خانه اش کشته اند.
- شاعر؟! جوان؟
ادامه دارد...
قسمت قبل:

پیام سپاهان


داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهارم
1400/01/25 - 22:15

http://www.sepahannews.ir/fa/News/261794/داستان-شب--«شب-سراب»_-قسمت-پنجم
بستن   چاپ