پیام سپاهان
داستانک/با موجی از رضایت در چهره‌اش؛ یل محله ما بود
جمعه 3 بهمن 1399 - 02:36:41
پیام سپاهان - اعتماد /تو می‌توانستی به این راه کشیده نشوی، ولی نخواستی. تو یلی نبودی از سیستان ولی یل محله ما که بودی. کارت به آنجا کشید که شدی دو تومانی! اول از خواهر و برادر شروع کردی، بعد از اقوام و آشنایان، تا رسیدی به همسایه‌ها و دوستان. کارت به جایی رسید که می‌رفتی از مغازه‌ها پول می‌گرفتی برای جور کردن بساط شب؛ گدایی می‌کردی؟! بدتر، التماس می‌کردی. چقدر آن پول‌ها آرامشت می‌داد؟
یادت هست، مسابقه دو می‌دادیم. ابتدایی بودیم، کلاس چهارم یا پنجم. مدارس تازه تعطیل شده بود. خیابان‌ها غل می‌زد از بچه محصل. سر چهارراه جمع می‌شدیم. دونفر- دونفر مسابقه می‌دادیم. یک لین را دور می‌زدیم، یکی از سمت راست می‌رفت، دیگری از سمت چپ. لین مستطیل بود. نفری که زودتر می‌رسید، بچه‌ها هوار می‌کشیدند. هیچ‌ وقت نشد، دومی بشوی!
بزرگ‌تر که شدیم، هفت‌سنگ بازی کردیم. توپت خطا نمی‌رفت. همیشه برد با دسته‌ای بود که تو یار آن بودی. وقت یارگیری پس از شیر- خط، دسته مقابل، به جای تو دو یار می‌گرفت، آخر سر هم بردی در کار نبود. یادت آمد! چطور ممکن است فراموش کرده باشی!
کم‌کم از ما فاصله گرفتی. راستی تو از ما دور شدی، یا روزگار ما را از هم سوا کرد؛ یا اصلا مایی در کار نبود؛ هر کسی کار خودش بار خودش، آتیش به انبار خودش! دانشگاه رفتی؟ یادم نیست. بچه‌ها نگفتند؛ ولی باهم دیپلم گرفتیم. از دل و جراتت بگویم؛ از آن شیرجه‌های دیدنی، از روی رعنا (1)؛ یا در آب ماندن که بدنت خیس می‌خورد. علی می‌گفت یه دقیقه بیا بشین؛ آب را خسته کردی! ولی تو خسته نمی‌شدی. خستگی را نمی‌شناختی. آن روزها کجا رفت! مثل باد و برق گذشت.
نگاه پشت سر که می‌کنم چه زود از آن روزها فاصله گرفتیم. وقتی که راهت را از ما جدا کردی، با افرادی هم‌پیاله شدی، همنشین شدی که هیچ کدام، قد و قواره تو نبودند. هیچ کدام، شأن و شوکت تو را نداشت. ولی چه فایده از گفتن این حرف‌ها. گفت، بگو رفیقت کیه، تا بگویم، کیستی! آن عزم و اراده‌ات وقت کوهپیمایی، وقت کوهنوردی، هنگامه فتح قله کجا رفت؟ همیشه سنگین‌ترین کوله از آن تو بود. کجا رفت آن آهنگ رفتن؟ دوست داشتی بروی و می‌رفتی، کسی جلودارت نبود! از یک جا ماندن بیزار بودی. چند وقتی بود که سراغت را می‌گرفتم. بچه‌ها از تو خبر نداشتند. بهتر است بگویم چند سال در انظار حاضر نشدی، شاید نتوانستی یا نخواستی این‌گونه تو را ببینند! این عدم حضورت، تداعی‌کننده این نبود که از دل برود هر آن که از دیده برفت! اگر بگویم تو در دل و جان ما بودی، اغراق نکرده‌ام. مگر می‌توان فراموشت کرد. تو بخش جدایی‌ناپذیر از خاطراتم بودی و هستی. پیگیر شدم، بی‌فایده بود. محل‌هایی که رفتم، نبودی. تو در مکان‌هایی بودی که من آنجا نمی‌رفتم. بالاخره آن دوستان، هر کدام از کله سحر تا بوق سگ، سگدو می‌زنند برای لقمه‌ای نان! برای سیر کردن شکم زن و بچه. کجا می‌توانند سراغی از تو بگیرند؛ تا امروز. امروز با ماشین لکنته‌ام رفته بودم از کنار میدان میوه تربار دو تا هندوانه بگیرم. خودت بهتر می‌دانی آنجا کمی ارزان‌تره. وقت برگشت، کنار پل شناور، زیر سایه دیوار بتونی، تعدادی جوان جمع شده بود. از سر کنجکاوی ماندم. دور چیزی یا کسی بودند. از پشت سرشان، سرک کشیدم. دراز به دراز افتاده بودی. لباس‌هایت خیس بود و موجی از رضایت در چهره‌ات. هر کس چیزی می‌گفت. نگهبان پل گفت: می‌توانست خودش را نجات بدهد، ولی انگار نخواست!
رعنا: نقطه بلندی کنار رود دز
نوشته حسن فریدی

http://www.sepahannews.ir/fa/News/226000/داستانک-با-موجی-از-رضایت-در-چهره‌اش؛-یل-محله-ما-بود
بستن   چاپ