بزرگنمايي:
پیام سپاهان - هم میهن /متن پیش رو در هم میهن منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
شهاب شهسواری| تحولات در نظام بینالملل در طول سالهای گذشته باعث ایجاد بحثهای جدی در داخل ایران در مورد نحوه مواجهه حکومت ایران با گذار در نظام بینالملل شدهاست. هرچند بسیاری از کارشناسان و اساتید علوم سیاسی و روابط بینالملل توصیه به ایجاد توازن در روابط خارجی و اجتناب از تعهدات به قدرتهای جهانی در دوره گذار میکنند اما سیاستگذاران و مقامهای نظام جمهوری اسلامی کاملاً جدی رویکرد تعهد به روسیه و چین و عنوان جایگزین آمریکا در نظام جدید جهانی را در پیش گرفتهاند. موضوع گذار در نظم جهانی و نحوه مواجهه با این گذار، مسئلهای بود که در گفتوگو با آرش رئیسینژاد، استاد علوم سیاسی و روابط بینالملل در میان گذاشتیم. رئیسینژاد معتقد است که تغییر در نظام جهانی لاجرم و در حال وقوع است، اما اینکه نظم آینده چگونه نظمی باشد به عوامل مختلفی بستگی دارد.
رئیسینژاد میگوید که تصور سیاستگذاران جمهوری اسلامی از تبدیل شدن چین به یک قطب همتراز آمریکا، تصوری مخدوش و غلط است و توصیه میکند که ایران به دلایل شرایط ویژه ژئوپلیتیک از اتحاد با قدرتهای بزرگ اجتناب کند. در ادامه بخش نخست از گفتوگوی هممیهن را با آرش رئیسینژاد، استاد مدعو مرکز خاورمیانه دانشکده علوم اقتصادی و سیاسی لندن مطالعه میکنید.
*آیا این تصور که نظم جهانی کنونی در حال تغییر و تحول به یک نظم جدید است، تصوری درست است؟
برای فهم تحول در نظام بینالمللی نخست باید درکی از نظم بینالمللی کنونی داشتهباشیم. میتوان گفت که از حدود سال 2008 آنچه از آن با عنوان لحظه تکقطبی یاد میشد، رو به ضعف گذاشتهاست؛ به همین دلیل باور اکثریت نظریهپردازان بر این است که اکنون در یک وضعیت گذار از نظم جاری به یک نظم جدید قرار داریم. جهان از نظم بینالمللی تکقطبی به نظم بینالمللی در حال گذار تغییر یافته است. به دلیل دوران کوتاه موجودیت نظم تکقطبی، گروهی از نظریهپردازان از دوران تکقطبی 2008-1991 با عنوان «لحظه (Moment)» یاد میکنند. پرسش اساسی این است که آیا این گذار به سمت ایجاد یک نظم مبتنی بر نظام دوقطبی است؟ یا اینکه شاهد ایجاد نظام سهقطبی یا چندقطبی هستیم؟ یا اساساً مفهوم قطب در حال تغییر است؟
*چه عواملی باعث این تحول در نظم بینالمللی شده است و فکر میکنید این تحول چقدر قریبالوقوع است؟
شاید اگر قرار باشد که این تکقطبی با سرعت بیشتری به نظم بعدی گذار پیدا کند، دو عامل میتواند در این شتاب تعیینکننده باشد. عامل نخست تحولات درونی جامعه آمریکا است و عامل دوم نوع رابطه آمریکا با دیگر قدرتهای بزرگ، بهصورت مشخص چین و در رتبه بعد روسیه است.
آمریکا در دهههای اخیر با دگرگونیهایی ژرفی مواجه بوده است. در این مورد باید بهگونهای دوپارگی در جامعه آمریکا نگاه کرد. آمریکا یک ملت است، اما به گمان من دو مردم یا دو جامعه ناهمسان در یک کشور است. در واقع مهمترین پیشران در پیروزی ترامپ در انتخابات نوامبر 2016 برآمدن همین دوپارگی در آمریکا بود. این دو جامعه شامل جامعه بینالمللگرا و جامعه ملیگرا است. جامعه بینالمللگرا به ارزشهای لیبرال باورمند است، به مراوده با کشورهای جهان اعتقاد دارد، خانواده را کانون اصلی جامعه نمیداند، احترام بیشتری به زنان و دیگر اقلیتها نشان میدهد، در شهرهای بزرگ از جمله در ایالتهای کالیفرنیا و شمال خاوری زندگی میکنند و همچنین از تحصیلات بالاتری نسبت به جامعه ملیگرا برخوردارند. این جامعه، آمریکا را یک کشور بینالمللی میبیند که باید با کشورها و متحدین خود، مانند اروپا، مراودات طبیعی و عادی داشته باشد. در مقابل، جامعه ملیگرا حامی ارزشهای محافظهکارانه است. خانوادهمحور است، به برتری پنهان آمریکاییِ سفید مردمحور باور دارد، این افراد بیشتر در شهرهای کوچک زندگی میکنند، از تحصیلات پایینتری برخوردارند، از دانش و آگاهی پایین سیاسی برخوردارند و نگاه منفی به دنیای بیرون از آمریکا دارند.
این افراد که در شهرهای تکخیابانی و کوچک زندگی میکنند، ماشینهای غولپیکر آمریکایی سوار میشوند، سطح سوادشان پایین است و عموماً سفید هستند، که به بخشی از آنان Redneck نیز میگویند. این جامعه با حضور مهاجرین عموماً لاتینتبار در آمریکا مخالف است. نسبت به اسلام نفرت دارد و مشخصاً به اعراب سوءظن دارد و دست آخر اینکه، با برآمدن گروههای تندرو مذهبی مسیحی ضدیهود در میان آنان از حس فزاینده منفی نسبت به یهودیان برخوردار است. این گروه معتقدند که آمریکا شدیداً آسیب دیده و بهویژه پس از بحران اقتصادی سال 2007 کاملاً به هم ریخته است. این جامعه دنبال مقصرین این وضعیت است و آنان مقصر این وضعیت را مهاجرین میدانند. به عقیده آنان مشکل از مهاجرانی است که شغل این گروه را از آنان گرفتهاند.
دشمن دیگر از نگاه این گروه، چین است که ترامپ آن را «کشور شغل خرابکن» مینامید. در این میان نقش ترامپ پررنگ است. ترامپ شخص باهوشی است، وقتی میخواهد چین را معرفی کند، نمیگوید چین دشمنی است که بمب هستهای یا موشک دارد، بهدنبال توسعه راه ابریشم یا هواپیماهای پیشرفته است، بلکه میگوید چین، دشمنی است که شغل خرابکن است و دشمن اول آمریکا را چین معرفی میکند. گرچه ترامپ شکاف بین دو جامعه ملی و فراملی را به شدت تعمیق کرد، اما خود برآمده از این شکاف است. شکافی که تا سال 2016 کمتر به آن توجه شده بود.
به بیان دیگر، ترامپ هم برآمده از این شکاف و هم عمقدهنده به این شکاف است. شعار بنیادین ترامپ برای جامعه ملیگرا عبارت بود از: «ما دوباره به آمریکا عظمت میبخشیم». واژه محوری در این شعار نه «ما» و نه «عظمت»، بلکه کلمه «دوباره» است. افراد سفید آمریکایی که اکثراً در سنین سی و یا چهلسالگی به سر میبرند، تصوری از کشورشان دارند که در آن آمریکایی سفید در اکثریت بود و مهاجران در آن نقش جدی نداشتند. آنان رویای آمریکایی را در سر میپرورانند که افراد میتوانستند با حقوق کم زندگی راحتی داشته باشند. آمریکای آن دوران آمریکای مهاجران نبود. پس کلمه «دوباره» در این شعار ترامپ، کلیدواژه اصلی است که بر ذهنیت نیرومند پیشینی، حول آمریکای بدون مهاجرین تاکید دارد.
نتیجه چنین دوپارگی روزافزون، کمرنگ شدن گفتوگو میان این دو طیف در جامعه آمریکا است. در صورت عدم اجماع نخبگان میتوان انتظار افزایش تنشهای درونی را در این جامعه داشت. دوپارگی بیش از پیش در جامعه آمریکا با برآمدن گروههای تندرو همراه شده است. با وجود برآمدن طیفهای تندرو در هر دو گروه، نگاه عامه مردم به دوگانه دموکرات/جمهوریخواه با سوءظن همراه شده و رقابت این دو حزب را سیرکی بیش نمیبینند.
دوپارگی در آمریکا میتواند بر نقش آمریکا در صحنه بینالمللی نیز تاثیر بگذارد. تحولات پیش رو در آمریکا، بهویژه در انتخابات ریاستجمهوری سال جاری، میتواند در نقش آمریکا در نظام آینده جهانی تعیینکننده باشد. اگر دونالد ترامپ با شعارهایی که در دور نخست ریاستجمهوریاش داد و برخی از آنها را عملی کرد و اینکه حتی افرادی دیگر با تکیه بر شعارهایی مانند اینکه آمریکا دیگر پلیس جهانی نیست، بتوانند قدرت را در این کشور به دست بگیرند، میتواند بر نقش آمریکا در نظام آینده جهانی مؤثر باشد. این دوپارگی مردم آمریکا، بازتابی در نوع سیاست خارجی آمریکا در جهان خواهد داشت که بر نظم آینده جهان تاثیر میگذارد. هر چقدر گفتمان دونالد ترامپ پررنگتر شود، آنگاه احتمالاً میل، عزم و اراده در آمریکا برای تبدیل شدن به پلیس جهان در دولت آمریکا کاهش پیدا میکند.
درباره عامل دوم باید گفت که آمریکا به لحاظ ژئوپلیتیکی همواره نسبت به برخاستن یک قدرت در هارتلند اوراسیا نگران بود. حتی پیش از جنگ جهانی اول هم آمریکا چنین نگرانیای داشت. بعد از ظهور اتحاد جماهیر شوروی، آمریکا سیاست مهار قدرت هارتلندی را که به سلاح هستهای مجهز بود و ایدئولوژی کمونیسم را نمایندگی میکرد، در پیش گرفت. این سیاست نهایتاً به دوران جنگ سرد انجامید. در واقع، جنگ سرد بیشتر یک رقابت ژئوپلیتیکی-هستهای میان یک قدرت زمینی هارتلندی و یک قدرت دریایی جزیرهای بود تا رقابت ایدئولوژیک-اقتصادی.
پس از پایان جنگ سرد و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، روسها هرچند ابتدا تلاش کردند که خودشان را یک کشور غربی معرفی کنند، اما با پیشروی ناتو به سمت شرق و شکست تلاش روسیهی بوریس یلتسین و آندری کوژیرف برای ادغام در جامعه غربی، نهایتاً شخصیتی مانند پوتین در روسیه به قدرت رسید. تمامی تلاش ولادیمیر پوتین این بوده که جلوی هژمونی آمریکا را در اوراسیا بگیرد. از سخنرانی پوتین در کنفرانس امنیتی مونیخ در سال 2006 یک زبان جدیدی شنیدهشد که روسیه در حال بازآرایی نقش خود در صحنه بینالملل است. نمود و نماد این تحول را میتوان نخست در جنگ علیه گرجستان و اوکراین (ضمیمه کردن کریمه) دید که با همراهی جمهوری اسلامی ایران در سوریه به اوج خود رسید. اما روسها در حوزه اقتصادی توانایی به چالش کشیدن آمریکا را ندارند. روسیه زیرساخت اقتصادی قوی ندارد. حتی در حوزه گفتمانی هم، روسها برخلاف دوران اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، ایدئولوژی یا گفتمانی ندارند که بتوانند کشورهای جهان سوم را بسیج کنند یا در میان شبکه متحدان آمریکا شکاف ایجاد کنند.
از سوی دیگر چین رقیب اصلی آمریکا محسوب میشود. فراموش نکنیم که به لحاظ تاریخی چین یک قدرت محتاط و البته دوراندیش است. گو اینکه چین همواره خود را مرکز عالم تصور میکرد. چین با این باور همواره در سیاست خارجی کوشیدهاست که گامهای آهسته اما استوار بردارد. پس از آغاز فرآیند تنشزدایی با آمریکا و بهویژه در 30 سال اخیر، گامهای استوار چین بیشتر دیدهشدهاست. چین هنوز مانند روسیه گفتمانی برای جذب کشورهایی که در جهان سوم هستند، پیدا نکردهاست. فقدان این گفتمان به این معنا است که چین این عزم و اراده را فعلاً و در شرایط کنونی ندارد که قدرت آمریکا را در حوزه گفتمانی به چالش بکشد.
بنده باید بار دیگر تکرار کنم که یکی از پیامدهای ناخواسته کنشهای سیاستمداری مانند دونالد ترامپ در ایالات متحده آمریکا، میتواند این باشد که فرآیند خیزش چین سرعت پیدا کند. هرچند سیاستهای ترامپ به اقتصاد چین آسیب وارد کرد، اما هم برای چین و هم برای روسیه فرصتهای ناخواستهای ایجاد کرد چون که خلأهایی در جایگاه آمریکا بهعنوان تکابرقدرت و پلیس جهانی ایجاد کرد. چهبسا تاکید این دو کشور بر «حاکمیت دولتها» بتواند دال برتر در گفتمان مورد حمایت محور مسکو-پکن در دهههای آینده باشد.
*آیا در حال حاضر میتوان چین را یک قطب در جامعه جهانی تلقی کرد؟
وقتی ما از کلمه قطب استفاده میکنیم، در واقع به سه عنصر که جدیداً یک عنصر چهارم هم به آن اضافه شدهاست، اشاره میکنیم. در مثلث سنتیِ قدرت ما به سه عنصر توان یا نیروی نظامی، پول یا نیروی اقتصادی و گفتمان یا نیروی اجتماعی یا ایدئولوژیک و فرهنگی اشاره میکردیم. جدیداً عنصر چهارمی هم اضافه شده که به فناوریهای نو و حساس مربوط میشود. فناوریهایی مانند هوش مصنوعی و اساساً آنچه از آن با عنوان تکنوپلیتیک (Technopolitic) یاد میشود: تکنوپلیتیک به معنای تلاش برای تولید و کنترل تولید فناوری برای دستیابی به اهداف ژئوپلیتیک عمده.
چین در حوزه اقتصادی و تا حدودی تکنولوژی به آمریکا نزدیک شدهاست، اما نه در حوزه نظامی و نه در حوزه گفتمانی، چین هنوز نتوانستهاست آمریکا را به چالش بکشد. به همین دلیل نادرست است که تصور کنیم یک نظام دوقطبی در جهان حکمفرما شدهاست یا قرار است در آینده نزدیک برپا شود. چند دلیل وجود دارد که چین هنوز به یک «قطب» تبدیل نشدهاست. وقتی میگوییم چین قطب نیست، بدین معنا نیست که چین قدرت بزرگی نیست. اتفاقاً اگر قدرت بزرگی در جهان امروز وجود داشتهباشد که بتواند آمریکا را به چالش بکشد، غیر از چین کشور دیگری نیست. بزرگترین چالشی که چین میتواند علیه آمریکا انجام دهد در حوزه ایندوپاسیفیک و بهویژه در تایوان و دریای چین جنوبی است. به بیان دیگر، امکان محتملی وجود دارد که پکن، تایوان را به قلمرو خود برگرداند. ولی این بدین معنا نیست که چین قطب بینالمللی علیه آمریکاست. مسئله تایوان، مسئلهای است که آمریکا هم تلاش میکند تا از آن بهعنوان یک اهرم فشار بر روی چین از آن استفاده کند. واشنگتن از زمانی که سال 1972 عادیسازی با چین را آغاز کرد، سیاست «چین واحد» را پذیرفت. سیاست چین واحد، یعنی اینکه آمریکا از به رسمیت شناختن تایوان خودداری میکند، اما چین هم به تایوان حمله نکند. تمامی رؤسای جمهور چین و آمریکا در نیم سده گذشته تلاش کردهاند در مذاکراتشان در همین موضوع از یکدیگر امتیاز بگیرند. دومین دلیل اینکه میگوییم چین هنوز به یک قطب تبدیل نشدهاست، این است که خود چینیها علاقه ندارند خود را در شرابط کنونی قطب مقابل آمریکا معرفی کنند. اگر با اندیشمندان و سیاستگذاران چینی صحبت کنید، مدام میگویند که علاقهای ندارند با آمریکا به رقابت برخیزند. چینیها میدانند که خواست و طرح آمریکا این است که پکن را وارد رقابتی نظامی کند چراکه واشنگتن در این حوزه دست بالا را دارد. رقابت در حوزه ژئواستراتژیک و نظامی فشار مضاعفی روی اقتصاد چین وارد میکند.
از این رو، تمامی رهبران چین تا پیش از شیجینپینگ و حتی شخص شیجینپینگ، بهرغم اینکه تهاجمیتر عمل میکنند، تلاش کردهاند که جلوی یک جنگ سرد جدید را بگیرند. جنگ سرد جدید کاملاً به نفع آمریکا است، چراکه واشنگتن از طریق بازنمایی چین بهعنوان یک اتحاد جماهیر شوروی جدید، میتواند شبکه متحدان خودش را دوباره به صف کند و نقش تضعیفشده خودش را دوباره احیا کند و جلوی وسطبازی متحدانی را که همزمان هم با چین و هم با آمریکا کار میکنند، بگیرد. آمریکا تلاش میکند که از طریق ایجاد یک جنگ سرد جدید چین را به لحاظ نظامی تحت فشار قرار دهد. به همین دلیل است که آمریکا در حال ائتلافسازیهای جدید مانند اتحاد کواد یا پیمان آکوس (AUKUS) است. اینها ابزارهای آمریکا برای مواجهه با چین است. متاسفانه یکسری افراد کمسواد و بیسواد که من اسم آنها را کمونیستهای مسلمان میگذارم که هم در حوزه اقتصاد و هم در حوزه سیاست نفوذ دارند، مدام تلاش میکنند که به سیاستگذاران ایرانی بقبولانند ساختار دوقطبی شکل گرفتهاست و از آنجا که ما مخالف آمریکا هستیم باید با چین وارد اتحاد شویم.
*آیا اینکه بخشی از سیاستگذاران در ایران ابزار اثرگذاری در جهان آینده را اتحاد با چین و روسیه عنوان میکنند، جهتگیری دوراندیشانهای برای سیاست خارجی ایران است؟
بسیاری از کسانی که در ایران با فقدان دانش در حوزه روابط بینالملل ادعا میکنند که چین هماکنون یک قطب در مقابل آمریکا است، تمام شواهد و اسنادی که بهعنوان مبنای ادعایشان مطرح میکنند، حرفهای خود آمریکاییها است. مثلاً میگویند آقای بلینکن گفته است که چین قطب است. اول اینکه آقای بلینکن چنین چیزی نگفته و میگوید که چین قدرت آمریکا را به چالش میکشد. ایران هم آمریکا را در خاورمیانه به چالش میکشد، معنایش این نیست که ایران قطب است. دوم اینکه، آمریکاست که مدام با به اصطلاح ابرقدرت بودن چین تلاش میکند پکن را تهدیدی برای امنیت و صلح جهانی معرفی کند. متاسفانه در ایران از همان ادبیات چینهراسی که درون آمریکا تولید میشود بهعنوان بنیانی برای بزرگداشت چین استفاده میشود.
زمانی که با چینیها گفتوگو کنید، میبینید که چینیها علاقهمند نیستند که در حوزه نظامی با کشورهای دیگر و بهویژه مخالفان آمریکا همکاری داشتهباشند. بارها سیاستگذاران ایرانی وقتی با هیئتهای چینی نشست و برخاست میکنند، در پاسخ به تلاش چین برای گسترش همکاری اقتصادی اشاره کردهاند که بیایید یک ناتوی آسیایی با محوریت ایران، چین و روسیه تشکیل دهیم. چنین رویکردی غلط است، چراکه این دنبال کردن خواسته آمریکاست. این آمریکاست که مدام از برآمدن یک مثلث خطر برای صلح جهانی یاد میکند. واشنگتن مثلث تهران، پکن و مسکو را یک خطر برای جامعه جهانی تصویر میکند. در ایران هم عدهای مستقیم در همین دام و تله افتاده و میافتند.
*ایران باید چه روشی را برای تضمین جایگاه و اثرگذاری خود در نظام جهانی آینده در پیش بگیرد؟
نخستین ارزیابی ما باید این باشد که ببینیم نظم پیش روی جهان به کدام سمت حرکت میکند. به گمان من سه ویژگی مهم در نظم جهانی آینده تعیینکننده هستند: نخست، اتصال یا Connectivity، دوم، دگرگونی یا Transformation و سوم، تنوع دادن یا Diversification. در این وضعیت کشورها تلاش میکنند که درکی از جهان شبکهای داشتهباشند. در جهان شبکهای مفهوم اتحادهای صلب کنار میرود. کشورها بیشتر دنبال پرهیز از اتحاد یا Alliance هستند، و برعکس خواهان شراکت یا Partnership هستند. شراکت یعنی اینکه همکاری در یک حوزه مشخص و در یک حوزه جغرافیایی متمایز است. در واقع شراکتها ابدی نیستند. تمام تلاش کشورها این است که از گیر افتادن در بلوکهای صلب مانند دوران جنگ سرد اجتناب کنند چراکه مفهوم شبکه به کشورها توان مانور دادن میدهد.
توصیه بنده به سیاستگذاران ایرانی این است که از اتحاد با قدرتهای بزرگ دوری کنید. اتحاد باید نهایتاً خودش را در چشمداشت از آن قدرت بزرگ برای دفاع از امنیت ملی یا تمامیت ارضی کشور در بزنگاه نشان بدهد. منظور این است که وقتی یک قدرت بزرگ متحد یک قدرت میانی یا کوچک است، انتظار میرود که وقتی قدرت کوچکتر زیر ضرب نظامی قرار میگیرد، قدرت بزرگتر به کمکش بیاید. در طول تاریخ ایران ما چنین واقعهای را نمیبینیم. حتی در دوره پهلوی هم محمدرضاشاه به درستی متوجه شدهبود که آمریکا در لحظه خطر و در بزنگاه تاریخی کنار ایران نمیایستد. هم در بحران اروند سال 1969 و هم در جنگ 1971 پاکستان و هند، هیچگاه آمریکا در کنار به اصطلاح متحدین نزدیک خودش نایستاد. شاه به درستی متوجه شد که مفهوم اتحاد، مفهومی صوری است. در جهان امروز هم مفهوم اتحاد در حال عوض شدن است. ما در واقع به دنبال شراکت، شریک شدن یا همکاریهای مقطعی یا ائتلافهای موقت هستیم.
حرف بنده این است که در رابطه با قدرتهای بزرگ یاد بگیریم که زندگی در شکاف را پیشه کنیم. بتوانیم بین قدرتهای بزرگ بایستیم. باید بتوانیم در یکسری حوزهها و در یکسری مناطق جغرافیایی با یک قدرت بزرگ کار کنیم و در یکسری حوزههای دیگر در منطقه جغرافیایی دیگر با قدرت دیگر. این اشتباه است که رابطه با قدرتهای بزرگ را تنها ذیل اتحاد ببینیم؛ برعکس، رابطه با قدرتهای بزرگ میتواند در قالب همکاری، ائتلاف و مهمتر از همه شراکت نیز رخ بدهد. ما باید همه این قالبها را درک کنیم، نه اینکه کاسه گدایی اتحاد در دست بگیریم و به چین و روسیه اصرار کنیم که با ایران متحد و در نتیجه همسرنوشت هستیم. این بزرگترین اشتباه در سیاست خارجی است. وقتی سیاستگذاران ایرانی این صحبتها را مطرح میکنند، در واکنش به این مسئله در جامعه ایران هم عدهای میگویند که ما باید با آمریکا همسرنوشت باشیم و متحد آمریکا باشیم تا اقتصادمان دوباره رونق بگیرد و دلار دوباره 7 تومانی شود و بهترین کالاها را وارد کنیم. هر دو ایده غلط هستند. مهم این است که بتوانیم بین این قدرتهای بزرگ بازیگری کنیم.
در بخش نخست از این گفتوگو، آرش رئیسینژاد، استاد علوم سیاسی و روابط بینالملل در خصوص عوامل تحول در نظام بینالملل توضیح داد و تشریح کرد که چرا هنوز نمیتوان چین را بهعنوان یک قطب در رقابتهای ژئوپلیتیک جهانی در نظر گرفت. این استاد دانشگاه توصیه کرد که مقامها و سیاستگذاران جمهوری اسلامی از اتحاد و تعهد به قدرتهای جهانی اجتناب کنند. در بخش دوم این گفتوگو، رئیسینژاد در خصوص مفاهیم «تنهایی استراتژیک» و «زندگی در شکاف» توضیح میدهد و تشریح میکند که برای حضور مؤثر در نظم آینده جهانی، جمهوری اسلامی باید چه رویکردی را در پیش بگیرد. در ادامه بخش دوم و پایانی از گفتوگوی هممیهن را با آرش رئیسینژاد، استاد مدعو مرکز خاورمیانه دانشکده علوم اقتصادی و سیاسی لندن مطالعه میکنید.
*برای اینکه ایران بتواند بین قدرتهای بزرگ بازیگری کند، چه الزاماتی وجود دارد و چه استراتژیهایی باید در پیش گرفتهشود؟
برای اینکه چنین قدرت بازیگری همراه با زندگی در شکاف داشتهباشیم، نخست باید درک کنیم که جغرافیای ایران چگونه است. جغرافیای ایران و جایگاه ژئواستراتژیک ایران به ما کمک میکند که بتوانیم بین قدرتهای بزرگ بایستیم. اگر آمریکا را ابرقدرت جهان (super power) کنونی بدانیم، چین و روسیه قدرتهای بزرگ (great power) جهان امروز هستند، برخی اعتقاد دارند که اتحادیه اروپا هم یک قدرت بزرگ است، البته اگر بتواند جایگاه خودش را در سیاست بینالملل پیدا کند. در کنار اینها هند هم قدرت بزرگ دیگری محسوب میشود که در مورد آن بحث وجود دارد، چراکه هند در توازن هستهای یا Nuclear Parity با پاکستان قرار دارد. وقتی میگوییم قدرت بزرگ، یعنی اینکه آن قدرت دستکم در منطقه خودش هژمون باشد، اما هند به دلیل توازن قوای هستهای با پاکستان، در منطقه شبهقاره هند هژمون محسوب نمیشود، هرچند که قویتر از پاکستان است.
در این تقسیمبندی، ایران یک قدرت منطقهای (regional power) است. ایران باید بتواند از جایگاه ژئواستراتژیک خودش استفاده کند تا میان قدرتها بایستد. در یکسری حوزهها میتوانیم با آمریکا کار کنیم، در یکسری حوزهها میتوانیم آمریکا را به چالش بکشیم و در یکسری حوزهها هم اساساً عملکرد آمریکا به ما ارتباطی ندارد. به همین ترتیب در یکسری حوزهها میتوانیم با چین کار کنیم، در یکسری حوزهها میتوانیم با روسیه کار کنیم. بهعنوان مثال ما در حوزههای زیرساختی و کریدوری میتوانیم با چین کار کنیم. در حوزه انرژی میتوانیم هم با غرب کار کنیم، هم با چین و هم با هند؛ اما در حوزه انرژی نباید با روسیه وارد همکاری شویم، چراکه روسیه بزرگترین دشمن و یا رقیب ما در حوزه انرژی محسوب میشود. شگفت اینکه سیاستگذار ایرانی افتخار میکند که روسها 40 میلیارد دلار در حوزه انرژیِ ما سرمایهگذاری کردهاند. اما کسی نمیگوید این 40 میلیارد دلار کجاست. روسها که حاضر نیستند یک رقیب برای خودشان بتراشند. ما با درک جایگاه ژئواستراتژیک خودمان در حوزههای مختلف با قدرتهای مختلف میتوانیم کار کنیم.
دوم اینکه ما باید استراتژیای در پیش بگیریم که همزمان هم امنیت و هم توسعه را برای ما به ارمغان بیاورد. این دوگانه که یا باید امنیت بخواهیم یا توسعه، دوگانه غلطی است. ما میتوانیم استراتژیهایی را در پیش بگیریم که هر دو را برایمان داشتهباشد. اگر فقط بر روی امنیت تکیه کنیم و توسعه را فراموش کنیم، این امنیت ناپایدار خواهد بود. البته شکی نیست که باید از تلاشهای نهادهایی که امنیت کشور را در منطقهای بیثبات و پرتنش و مملو از گروههای تروریستی تامین میکنند، تقدیر کرد. امنیت کالایی است که اهمیتش در غیاب آن درک میشود؛ وقتی امنیت نیست ارزش امنیت را میفهمیم. توسعه اما متفاوت است. به همین دلیل است که مردم در هیچ جای جهان متوجه اهمیت والای امنیت نیستند. اما تکیه صرف بر روی امنیت بدون در نظر گرفتن توسعه، راهگشا نیست. باید استراتژیای در پیش گرفتهشود که هم امنیت و هم توسعه را در آنِ واحد در کنار هم قرار بدهد که برای ایران تولید قدرت و برای مردم تولید رفاه و عزت کند.
سومین نکته وجود یک دولت چابک است. دولت چابک، دولتی است که رابطه امنیتیسازی با مردم ندارد، مردم را بهعنوان خطر نمیبیند. دولتی است که حقوق شهروندی را میپذیرد و حافظ این حقوق است. دولت چابک باید از دخالت بیشینه در اقتصاد پرهیز کند. چنین دولتی، اقتصاد دستوری را کنار میگذارد. دولت چابک، توسعهمدار است. البته توسعهمداری به این معنی نیست که دولت ابرپروژههای گرانقیمت را اجرا کند، بلکه به این معناست که با حمایت از شرکتهای خصوصی، قدرت اقتصادی کشور را در قالب نفوذ اقتصادی بخش خصوصی بازطراحی کند. دولت چابک در حوزه فرهنگی باید روی هویت ملی و اتحاد ملی تاکید کند. ایران یک دولت-ملت تمدنی و یکی از قدیمیترین دولت-ملتها در تاریخ بودهاست. در واقع، ایران نخستین دولت تاریخی و ایرانیان قدیمیترین مردمان زنده جهان هستند. با چنین میراث تاریخی ایران توانایی این را داشتهاست که یک نوع وحدت در عین کثرت را در تمام سه چهار هزار سال گذشته حفظ کند.
از این رو، دولت چابک در زمانه کنونی باید ایده امنیتیسازی مردم را کنار بگذارد، چه در سیاست و چه در حوزه فرهنگ، بلکه باید اجازه بدهد شیوههای زندگی متفاوت، متنوع و متکثر در جامعه شکل بگیرد. در سوی مقابل، جمهورِ مردم هم باید درک کنند که در صحنه بینالملل، اگر خانه، یعنی کشور ایران، نباشد آنگاه خانواده، یعنی ملت ایران، هیچ جایگاهی در جهان نخواهد داشت. متاسفانه ما در جهانی زندگی میکنیم که افراد در کشورهای دیگر معمولاً نه براساس ویژگیهای شخصی خودشان بلکه بیشتر بر اساس اینکه از کجا آمدهاند و چه گذرنامهای دارند و جایگاه دولتشان در صحنه بینالمللی چیست، مورد ارزیابی قرار میگیرند. خواهناخواه این اتیکت ایرانی بودن، بر روی همه ما ایرانیها هست. اگر خانه از بین برود، ملتی که خانه را از دست بدهد، خانوادهای میشود درمانده و آواره. به این معنی، وظیفه جمهورِ مردم حفظ ایران است. چون اگر ایران نباشد، نه توسعه خواهد بود، نه امنیت، نه رشد اقتصادی، نه رفاه و نه هیچ چیز دیگری. ما باید از وضعیتی که در کشورهای همسایه خودمان در دهههای گذشته رخ دادهاست، عبرت بگیریم. اگر وظیفه حفظ کشور را کنار بگذاریم، وضعیت زندگی از اینی که هست، بدتر هم خواهد شد.
چهارم اینکه، ایران باید سیاست غیرامنیتیسازی را در پیش بگیرد. در پیش گرفتن سیاست غیرامنیتیسازی، یعنی دیگر نتوان ایران را بهعنوان یک خطر و تهدید برای دیگران بازنمایاند. امنیتی کردن فرآیندی است که یک دولت، کشور یا ملت بهعنوان دشمن صلح، نظم و ثبات معرفی میشود. غیرامنیتیسازی یعنی تمام کنشهایی را که به سمت امنیتیسازی است، خنثی شود. اگر میخواهیم زندگی در شکاف را در پیش بگیریم، باید سیاست غیرامنیتیساز را در پیش بگیریم. یک مثال بسیار بارز در این مورد، برجام بود. برجام دستاوردی بود که میتوانست بهعنوان تکانه یا Momentum غیرامنیتی کردن کشور را به پیش ببرد. برخلاف نظر آقای روحانی، رئیسجمهور پیشین و برخی نزدیکانش که برجام را یک اکسیر و داروی شفابخش برای اقتصاد ایران میدیدند و تنها روی این مسئله تکیه میکردند، موانع زیادی برای اثرگذاری اقتصادی برجام وجود داشت و اتفاقاً بخش اقتصادی سادهترین بخش برجام برای ایجاد مانع و توقف بود.
مخالفین آقای روحانی که هماکنون در دولت آقای رئیسی هستند هم تصور میکردند که برجام فقط یک پیمان است که انحصاراً در حوزه هستهای منعقد شده و توان هستهای ایران را محدود کرده است. اما این عده هم متوجه نبودند که این توافق مهمترین نمود و نماد غیرامنیتیسازی ایران است. تا جایی که بنده میدانم تنها اشخاصی که به درستی متوجه سرشت برجام بودند، یکی شخص محمدجواد ظریف، وزیر خارجه پیشین ایران و دیگری سیدعباس عراقچی، معاون ایشان بودند. این دو نفر متوجه شدند که برجام یک گام بسیار مهم در شکلدهی به تکانه یا کنشهای پیدرپی است که همگی میتواند باعث غیرامنیتی کردن ایران بشود. ایران اگر غیرامنیتی شود، آنگاه میتواند زندگی در شکاف را در پیش بگیرد. آنگاه میتواند از مواهب توسعه و امنیت برآمده از قرار گرفتن در میان قدرتهای بزرگ، به مواهب اقتصادی، سیاسی-نظامی و فرهنگی دست پیدا کند.
*شما از جمله اندک پژوهشگرانی هستید که مرتباً بر مفهوم نوین «تنهایی استراتژیک» تاکید میکنید. در مورد رابطه تنهایی استراتژیک و زندگی در شکاف توضیح میدهید؟
امید دارم سیاستگذار ایرانی درک کند که ایران هیچگاه دچار انزوای ژئوپلیتیکی نبودهاست. ولی در بزنگاههای تاریخی، فاقد متحد استراتژیک در میان قدرتهای بزرگ بودهاست. شما هیچوقت نمیتوانید بزنگاه تاریخی را در تاریخ سدههای اخیر ایران پیدا کنید که یک قدرت بزرگ در کنار ایران ایستادهباشد. این مفهومی است که به درستی از آن با عنوان «تنهایی استراتژیک» یاد میشود. در واقع، برای نزدیک به دو هزارسال ایران گرانیگاه شبکه بازرگانی راه ابریشم باستانی بود؛ از چین تا اروپا. برای دو هزاره قلب تجارت و تحولات سیاسی جهان گرداگرد این شاهراه بود. این شاهراه وارث راه شاهی بود؛ شاهرایی از دریای اژه تا خلیجفارس و شرق ایران و ایران، بهعنوان کشوری مبتنی بر راه و بازار، در میانه آن جای داشت.
اگر به تاریخ دیرین بنگریم، اوج بازرگانی زمینی و دریایی ایران در دوران ساسانیان و صفویان بود. ایران ساسانی و ایران صفوی هر دو فاقد متحد استراتژیک بودند؛ متحدانی که در لحظه هجوم به قلمرو ایران در کنار ایران بایستند. بههمین دلیل، فرمانروایان خردمند ایرانی با بازرگانی، مبادلات اقتصادی، تبادل فرهنگی و ائتلافهای موقت سیاسی میکوشیدند بر انزوا پیروز شوند. اینان میدانستند که در دفاع از ایران تنها هستند، پس باید از انزوا در جهان پرهیز کنند. نیاکانمان از تجارب تاریخی دریافته بودند که استفاده سنجیده از جایگاه ژئواستراتژیک ایران میتواند بر قدرت کشور بیافزاید. تاکید بر بازرگانی و دوستی فرهنگی با همسایگان و همکاریهای سیاسی تاکتیکی با قدرتهای بزرگ جلوه چنین سیاستی بود؛ سیاستی که به تناوب رونق اقتصادی و قوام فرهنگی را به ارمغان میآورد.
امروزه اما سیستم متاسفانه بهگونهای روزافزون خود را به محور مسکو-پکن وابسته ساخته و «نه شرقی نه غربی» ایدئولوژیک خود را به «بلی شرقی، نه غربی» تبدیل کرده و کشور را به ورطه انزوای اقتصادی انداخته است. جای شگفتی نیست که روسیه و چین از درگیری آمریکا در خاورمیانه شاد میشوند ولی ایران تقاص پس میدهد! متاسفانه به واسطه چیرگی ایدئولوژی و خوانشهای نظامیگری، ایران دچار انزوای اقتصادی شدهاست. من باز هم تاکید میکنم که ایران بالذات دچار انزوای ژئوپلیتیکی نیست، اما بر اثر پیگیری سیاستهای غلط در دهههای اخیر دچار انزوای اقتصادی شدهاست. این انزوای اقتصادی میتواند باعث فرسایش ژئوپلیتیک شود. فرسایش ژئوپلیتیک باعث میشود که از نقش ما در منطقه کاستهشود و توان مانور ما در منطقه کاهش پیدا کند، یا فقط به حوزه سیاسی-نظامی منحصر شود، در صورتیکه ما در حوزههای دیگر میتوانیم قدرت مانور داشتهباشیم. حضرات متوجه نیستند که انزوای کشور، ما را دچار فرسایش ژئوپلیتیکی کرده است. کشور «مردِ بیمار» منطقه شده؛ نتیجه فرونشست است و تجزیه ایران از طریق فعال شدن گروههای فاشیستی قومگرا!
باید درک کرد که انزوا (Isolation) با تنهایی (Loneliness) کاملاً متفاوت است. ایران در دفاع از خود «در بزنگاهها» معمولاً تنها و بییاور بوده، ولی به دلیل جایگاه مهمش در غرب آسیا منزوی نبوده است. «تنهایی در دفاع» واقعیتی برآمده از ژئوپلیتیک ایران است؛ «انزوا از جهان» اما ریشه در ایدئولوژی حاکم دارد! اندرز بنده این است که حال که «در بزنگاهها» حامی مطمئن در میان قدرتهای بزرگ نداری، پس با همه آنان رابطه داشته باش و آنجا که میطلبد، همکاری کن. کشوری که «در بزنگاهها» تنهاست، باید بهدنبال همکاری اقتصادی و ائتلاف موقت سیاسی با دیگران باشد. بدون چنین روابطی توسعه شکل نمیگیرد و بدون توسعه ایران فرو میپاشد! در منطقه ایران باید با همسایگان خود در ایجاد شبکههای بازرگانی-تجاری شریک شود و از مشارکت سیاسی و اقتصادی با همسایگان بهویژه ترکیه، عربستان و پاکستان استقبال کند. اگر حوزه نفوذی تا دریای مدیترانه دارید آن را با درهمتنیدگی با بازارهای پیرامونی، از مرز چین تا کرانه دریای مدیترانه، به حوزه - منافع تبدیل کنید! کشوری که در خارج از مرزها متحد نیرومند ندارد، باید حقوق شهروندی را پاس بدارد و آزادیهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی را رعایت کند. انزوا اما همه این حقوق را به بهانه حضور همهجاگستر دشمن پایمال میکند. خفقان سیاسی، محدودیتهای اجتماعی، خودکفایی و اقتصاد دستوری از دل انزواگرایی بیرون میآید.
بنده امیدوارم سیاستگذاران ایرانی درک کنند که در کشوری حاکم هستند که واقعیت ژئوپلیتیکی آن تنهایی استراتژیک است. امیدواری بنده این است که سیاستگذاران کشور بتوانند الزامات سیاستگذاری برای این واقعیت ژئوپلیتیک را درک کنند و بتوانند رابطه با قدرتهای بزرگ و کشورهای منطقه را بر این اساس تنظیم کنند. این باعث میشود که بتوانیم در دوران گذار از نظم تکقطبی به لحظهای که هنوز مشخص نیست، زیر ضرب قرار نگیریم. به صورت تاریخی ایران هر گاه تحولی در نظم بینالملل رخ دادهاست، زیر ضرب قرار گرفتهاست. جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم باعث مشکلات بزرگی برای ایران شدند. البته در دوران فروپاشی شوروی آسیب چندانی به ایران وارد نشد، هرچند زمانی این اتفاق افتاد که ما یک جنگ 8 ساله خونین و فرساینده را پشت سر گذاشتهبودیم و به شدت ضعیف شدهبودیم. اگر بپذیریم که زندگی در شکاف هم یک ضرورت است و هم یک سرنوشت و برآمده از منطق ژئوپلیتیک حاکم بر کشور در طول تاریخ است، آنگاه میتوانیم سیاستگذاریهای مبتنی بر چهار اصلی که توضیح دادم را بر همین اساس تنظیم کنیم.
درک تنهایی استراتژیک کلید مبارزه با انزواگرایی است. پذیرش «هم شرقی، هم غربی» در سیاست خارجی و رعایت حقوق شهروندی در سیاست داخلی پیامد مستقیم چنین درکی است. ملت ایران در دفاع از کشور خود تنها بوده و هست، اما سرانجام بر این واپسین انزوا پیروز میشود؛ چراکه تاریخِ ایران، تاریخِ ضدانزواست. همچنین، تنهایی استراتژیک برای فرمانروای ایران اندرزی داده: «هیچگاه متحد استراتژیک نداشتی و در بزنگاههای تاریخی تنها بودی؛ پس از دنبالهروی از قدرتهای بزرگ بپرهیز ولی با همه کار کن، زندگی در شکاف را بیاموز و درونی بودن عمق استراتژیک ایران را درک کن؛ چراکه ملتِ ایران یگانه متحد توست.»
*شما در صحبتهایتان به عبارت «جهان شبکهای» اشاره کردید، کمی در مورد این مفهوم بیشتر توضیح میدهید؟
منظور از جهان شبکهای این است که ما با تغییر و تحولاتی در سطح جهان مواجه شدهایم که عوامل بسیار زیادی بر آن تاثیر گذاشتهاست، از جمله فناوری یا تکنولوژی که اگر آن را در کنار مفهوم ژئوپلیتیک قرار دهیم، با مفهوم جدید تکنوپلیتیک (Technopolitic) مواجه میشویم که به معنای تلاش برای تولید و کنترل فرآیندهای تکنولوژیک برای رسیدن به اهداف ژئوپلیتیکی است. درهمتنیدگی بیشتر اقتصادی کشورها در کنار برآمدن کشورهایی که به نوعی هژمونی آمریکا را به چالش کشیدهاند و میکشند، همه باعث شدهاست که یک جهان شبکهای شکل بگیرد.
منظوری که من از شبکه دارم این است که ما هم شبکه لحظات داریم و هم شبکههای لحظهای. شبکه لحظات شامل آن، لحظات یا Moments است که شکل میگیرند و در ظاهر پشت آنها هیچ روندی وجود ندارد، این لحظات گو اینکه به نظر میرسد پراکنده هستند، اما به یکباره به یک شبکه تبدیل میشوند و باز هم این شبکه خودش موجد لحظات جدیدتر میشود. مثل گذشته نیست که ما به سادگی بتوانیم روندها را احصا کنیم. مثلاً در اطراف ایران ممکن است یک سو تنش در کابل، یکسو تنش در زنگزور و یکسو تنش در سه جزیره خلیجفارس باشد و ما فکر کنیم این سه مستقیماً به هم ربط ندارند، اما در نهایت این سه به هم ربط پیدا میکنند. درک این روندها مشکلتر از گذشته شدهاست.
جهان شبکهای سه ویژگی دارد، یکی تاکید روی Connectivity یا پیوند و اتصال است، در واقع مسائل اقتصادی و فناوری اینجا پررنگ هستند. ویژگی دوم تاکید روی Transformation یا دگرگونی است، مثلاً در حوزه انرژی در بحث گاز و نفت یک چیدمان قدرت جدیدی در خاورمیانه شکل میگیرد که حول انرژیهای نوین و تجدیدپذیر است. این دگرگونیها روی چیدمان قدرت و سازوکارهای قدرت در منطقه تاثیر میگذارد. مسئله سوم Diversification یا تنوعدهی است. کشورها تلاش میکنند برای رسیدن از نقطه الف به نقطه ب مسیرهای متفاوتی را طی کنند. اینجا منظور از مسیر فقط مسیر جغرافیایی نیست بلکه حتی مسیر سیاستگذاری هم هست. در این جهان شبکهای، مفهوم کریدور که دیگر بهتنهایی به معنای راه نیست بلکه ترکیبی از خطوط فیبر نوری، خطوط لوله گاز و نفت، بنادر، مراکز زیرساختی، مراکز تجاری و همه درهمتنیده هستند تا بتوانند زیرساختهای اقتصادی، حقوقی و فناوری میان نقطه الف و ب را عوض کنند. این کریدورها یکی از نمودهای جهانهای شبکهای هستند.
در جهان شبکهای مفهوم قطبیت یا Polarity و به پیروی از آن مفهوم ائتلاف یا Allience هم عوض میشود. در این جهان، مفاهیم جدیدی مانند خودمختاری استراتژیک ایجاد میشود. مثلاً ترکیه تحت قالب ناتو با آمریکا متحد است، اما این اتحاد به این معنا نیست که دنبالهروی آمریکا باشد یا اینکه نتواند در صحنه بینالملل روابط شراکتی شکل دهد. مفهوم قطبیت یا Polarity عوض شدهاست و قطب دیگر یک گوی درخشان نیست که همه به آن جذب شوند، چون در جهانی هستیم که تکقطبی در حال گذار است. این جهان ممکن است به سمت دوقطبی برود، یک قطب ترکیبی از چین و روسیه باشد، یا تنها چین علیه آمریکا به یک قطب بدل شود و یا آنگونه که آقای دکتر ظریف مطرح میکند، مبحث پساقطبی است که ممکن است دیگر قطبی در نظم بعدی نبینیم. اینها همه باعث میشود جهان شبکهای شکل بگیرد؛ جهانی که مفهوم قطبیت در آن عوض شدهاست، در واقع همان جهان شبکهای است.
اگر در کشور ما این فرآیند درک شود، آنگاه بهترین سیاستی که باید دنبال کنیم، یک سیاست غیرامنیتیسازی است که میرسیم به زندگی در شکاف. جغرافیای ما این اجازه را میدهد که حتی خودمختاری استراتژیک هم نداشتهباشیم، چراکه در خودمختاری استراتژیک فرض این است که به یک قدرت خارجی متکی هستیم. جغرافیای ایران این توانایی را به ما میدهد که بتوانیم در میان قدرتهای بزرگ کار کنیم. در بهترین حالت میتوانیم در یکسری حوزههای ویژه با قدرتهای بزرگ شریک یا Partner باشیم. برای مثال هند متحد آمریکا نیست، هند شریک آمریکا در مهار چین در اقیانوس هند شرقی و دریای جنوبی چین است. یعنی شراکت هند و آمریکا یک شراکت منحصر به یک منطقه خاص و یک پرونده خاص است. این شراکت حتی به اقیانوس هند غربی هم استمرار پیدا نمیکند. البته که این شراکتها ممکن است تغییر کند، چون همانگونه که گفتم لحظات و شبکهسازیهای جدید ممکن است باعث دگرگونی در شراکتها شود، همین بحث کریدور ARABMED یا کریدور اتصال هند به اروپا از طریق کشورهای عربی و اسرائیل، میتواند باعث تغییر نوع شراکت آمریکا و هند به سمت غرب هم بشود.