کتاب جنگ آتش مرور خاطرات آتشنشانان اصفهانی
مقالات
بزرگنمايي:
پیام سپاهان - اصفهان- "جنگ آتش" عنوان کتابی است شامل خاطراتی از آتشنشانان سازمان آتشنشانی و خدمات ایمنی شهرداری اصفهان که از سوی انتشارات سازمان فرهنگی این نهاد به چاپ رسیده است.
کمک به دیگران در فطرت آدمی است و هر کس با عملی نمودن و استمرار آن در طول زندگی خود میتواند به خدا و نزدیکتر شود. هستند انسانهایی که در ارتقای فطرت الهی پیشتاز بوده و زندگیشان تا پایان عمر با یاری رساندن به همنوعان گره میخورد.
زمانی که فکر میکنیم روزگار مردان آسمانی که از همه دلبستگیها دل بریدهاند و به میدان نبرد با دشمن رفتن تمام شده است، با مردانی زمینی آشنا میشویم که عنوان آتشنشان دارند. آنهایی که وقتی همه از معرکه خطر فرار میکنند، در دل حادثه میروند و خطر را به جان میخرند.
آنهایی که هیچگاه از کمک و یاری رساندن به دیگران بازنشسته نمیشوند، به راستی وقتی گروهی صددرصد احتمال مرگ را به جان بخرند تا جان یک نفر را نجات دهند بیشباهت به مرام مردان آسمانی نیست.
جنگ، جنگ است؛ چه با آدمهای با شعور باشد و چه با موجودات فاقد شعور. مهم این است که در هر دو باید به خاطر خدا و دفاع از مردم این سرزمینات بجنگی.
جنگ برای خیلیها تمام شد ولی جنگ آتشنشانها همیشه ادامه دارد. جنگی که برای آن باید دورههای آموزشی سختی را پشت سر بگذارند و هر لحظه آماده باشند؛ چراکه پایان یک عملیات، شروع عملیاتی دیگر است.
حق است اگر بگوییم آتشنشانی شغلی از جنس عشق است و نمیشود با هیچ شغل دیگری مقایسهاش کرد.
اگرچه زندگی هر انسانی بدون خاطره نیست اما زندگی یک آتشنشان مملو از خاطراتی است که با اشک و لبخند آمیخته است. با خاطرات تلخ و شیرینی که مخاطبان با شنیدن آن به وجد میآیند یا اظهار تأسف میکنند.
روایت کردن و نوشتن خاطرهها شاید خوب باشد اما مهم، رفتن در دل خاطرات است. رفتن به دل خاطرهای که تمام وجودت را برای یاری رساندن به همنوع هزینه کنی.
مانور روز هفتم
سال 82 بود. ششم مهرماه. ایستگاه هفت بودم. اعلام کردند: "حریق کارگاه چوببری در منطقه دولت آباد." چون صبح روز هفتم به مناسبت روز آتش نشان مانور داشتیم، فرمانده ایستگاه درخواست نیرو نکرد و صلاح دید فقط خودمان برویم برای اطفاء. سریع سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت دولت آباد. وقتی رسیدیم، دیدیم آتش خیلی وسیع است.
"چند سال پیش با زن و بچه هایشان از افغانستان آمدند اصفهان. هر سه خانواده با هم فامیل و خانواده با هم فامیل هستند. مردهایشان از همان اول هم میروند کارگری. یک سالی میشود که توی کارگاه چوببری کار میکنند. کارگاهی که انتهایش یک اتاقک چوبی دارد و هر سه نفر شبها توی آن میخوابند. یکی از شبها، قسمت جلوی کارگاه آتش میگیرد. خیلی زود آتش شعله میکشد و میرود قسمت آخر کارگاه. هیچ راه فراری وجود ندارد. مردم که شعلههای آتش را می بینند، فوری زنگ میزنند آتشنشانی. همسایهها در کارگاه را میکوبند و کارگرها را صدا میزنند ولی از هیچکدامشان خبری نمیشود."
آتش خیلی وسیع بود. یکی از همسایه ها گفت: آقا، سه تا کارگر افغانی شبها توی کارگاه میخوابند." زودتر از همه رفتن داخل. برای باید راه نجاتی باز میکردم و افغانیها را بیرون میآوردم. بچهها هم پشت سرم آمدند و مشغول خاموش کردن آتش شدند.
وسط کارگاه که رسیدم چشم به کپسولهای بزرگ اکسیژن بیمارستانی افتاد. آنقدر حرارت دیده بود که شکل اولیهاش عوض شده بود. وقتی نزدیکشان شدم منفجر شد. موج انفجار پرتم کرد توی هوا. خدا رحمتش کند کوروش بهرامی را؛ دوید جلو و آمد کنارم. دستی به سر و صورتم کشید تا ببیند طوریام نشده باشد.
دوستان دیگر هم آمدند. وقتی مطمئن شدند سالم هستم کمک کردند تا دوباره سر پا بشوم. رفتیم سمت آخر کارگاه. اتاقک چوبی سوخته بود. چوبهای سوخته را جابهجا کرده و به دقت نگاه کردیم. همه گفته بودند: "سه تا کارگر اینجا هستند." هرچه گشتیم هیچکس نبود. با وجودی که حادثه خسارت مالی زیادی به جا گذاشته بود ولی خیلی خوشحال شدیم که خسارت جانی نداشت. وقتی آتش را به طور کامل خاموش کردیم و مطمئن شدیم خطری ساکنین منطقه را تهدید نمیکند، با صورتهایی افروخته از هرم آتش بیرون آمدیم.
داشتیم وسایلمان را جمع میکردیم که سه کارگر افغانی هم از راه رسیدند. آنها هرشب توی کارگاه بودند اما آن شب همتباریشان دعوتشان کرده بود و رفته بودند مهمانی. عمرشان به دنیا بود وگرنه همهشان میسوختند.
توی راه برگشت همکارم گفت: "یک لحظه موبایلت را بده." یه موبایل آلکاتل قدیمی داشتم. دستم را توی جیبم کردم که درش بیاورم. اثری از آن نبود. شدت حرارت آنقدر بالا بود که گوشی موبایل توی جیبم آب شده بود. ده سال از آن اتفاق میگذرد و من هرسال، صبح هفتم مهر، به یاد آن حریق میافتم و مانوری که داشتیم.
افعی شاخدار
سالهای اول کارم بود. چند ماهی میشد که شیفته استراحتم را میرفتم توی فولاد آلیاژی کار میکردم، سمت مبارکه. یک روز وقتی رسیدم کارخانه دیدم تعداد زیادی از کارگرها دارند میدوند از کارخانه میآیند بیرون. ولولهای بود. چند تایشان که دیدند من دارم میروم توی کارخانه گفتند: "کیوانی، نرو. مار آمده." من که توی آتشنشانی آموزش این چیزها را دیده بودم هیچ ترسی نداشتم. قدمهایم را تندتر برداشتم و رفتم داخل کارگاه. دوتا آتشنشان دیگر هم که آنجا کار میکردند پشت سر من رسیدند.
آن موقع اوج گرمای تابستان بود. مارها در گرما دنبال این هستند که یک جای خنک و سایه برای خودشان پیدا کنند. این مار آمده بود داخل کارخانه و یک جای خیلی خنک و دبش برای خودش پیدا کرده بود. من دستکش توی دستم کردم و رفتم نزدیکش. یک چوب تیمانند هم برداشتم.
چوب را گذاشتم روی گردنش و پس گردن مار را گرفتم و انداختمش داخل یک شیشه.
کارم که تمام شد شیشه را برداشتم و بردم توی ایستگاهمان برای آموزش بچهها. در شیشه را باز کردم و رهایش کردم داخل محوطه. بچهها همه ایستاده بودند. یکیشان آمد جلو که بگیردش، یکدفعه مار خودش را پرت کرد طرفش و نیشش زد خدا رحمش کرد که دستکش دستش بود. نیشش آنقدر قوی بود که دستکش را از توی دست کشید بیرون. حتی سرنیشها، دستش را زخم کرده بود.
سریع دوباره گرفتمش و کردمش توی شیشه. فردایش مار را برداشتم و رفتم به یک کارشناس نشان دادم. وقتی دیدش گفت: "این مار افعی شاخدار است که دوتا نیش دارد. وقتی به یکجا ضربه میزند تمام حالت دندان و سیستم بدنش به جلو است؛ یعنی هرکس که در دام این بیفتد، هر چقدر که خودش را عقب بکشد و بخواهد فرار کند خواهد فرار کند، در اصل کمک میکند به مار. این مار خیلی خطرناک است و محل زندگیاش کلاه قاضی است." چند وقتی توی آتشنشانی بود و بهش غذا میدادم. بعد دادمش به یکی از همکارهایم که میخواست برود طرفهای کلاه قاضی. او هم رفت و توی کوههای آنجا رهایش کرد تا کمکی باشد به محیط زیست و طبیعت.
آسمان دودی
جوان خسته و کوفته از یک کوهنوردی طاقتفرسا دارد میآید به سمت خانه. توی آن یکی خیابان، دود آسمان را گرفته است. لحظه به لحظه بالاتر میرود و بیشتر میشود. دقیقاً مشخص نیست از کجا است؛ فقط میداند خیابان شریعتی است. تلفن همراهش را برمیدارد و زنگ میزند.
- آتشنشانی؟
- بفرمایید.
- توی خیابان شریعتی دود زیادی دیده میشود. زود بیایید. جایی آتش گرفته.
ستاد فرماندهی اعلام کرده بود ظاهرا این حریق وسیع است. اکیپ کامل نیروهای ایستگاه سه به سرعت دویدیم و سوار خودروها شدیم. در یک چشم به هم زدن از ایستگاه بیرون آمدیم و رفتیم طرف محل حادثه.
ساعت 11 ظهر جمعه بود. وقتی رسیدیم خیابان شریعتی، دود زیادی توی آسمان جمع شده بود. هرچه جلوتر رفتیم، اثری از آتش دیده نشد ولی همچنان زیاد بود. وقتی به منبع دود رسیدیم، همهمان به خنده افتادیم. دود از یک رستوران بود توی خیابان شریعتی.
دیگر عادت کرده بودیم. وقتی مردم دودی که از رستوران بلند میشد را از دور می دیدند، اعلام آتشسوزی میکردند. برای خاموش کردن دود آن رستوران بارها با اکیپ کامل اعزام شدیم اما همهاش؛ دود کباب بود. وظیفهمان بود برویم؛ حتی اگر حریق، دود کباب باشد!
کتاب "جنگ آتش" با قلم هاجر نظری و مهری فروغی به نگارش درآمده و در سال 1394 و در نوبت دوم با شمارگان پنج هزار نسخه به چاپ رسیده است.
هفتم مهر هر سال در تقویم رسمی کشور روز آتش نشانی نامگذاری شده است.
لینک کوتاه:
https://www.payamesepahan.ir/Fa/News/111511/